«مردگان باغ سبز» به سرزمین آلبانیزبانها میرود
رمان «مردگان باغ سبز» اثر محمدرضا بایرامی به کوشش آژانس ادبی و ترجمه پل توسط اناتشارات فانولی در کشور آلبانی ترجمه و منتشر میشود.
مجید جعفریاقدم، رئیس آژانس ادبی و ترجمه پل در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران خبرگزاری تسنیم«پویا»، از انتشار کتاب «مردگان باغ سبز» به زبان آلبانیایی خبر داد و گفت: این رمان با همکاری انتشارات فانولی در کشور آلبانی منتشر میشود.
وی ادامه داد: «مردگان باغ سبز» به همراه 6 کتاب دیگر از ایران طی تفاهمنامهای ترجمه و در کشور آلبانی منتشر میشود.مذاکرات برای فروش رایت این کتاب در نمایشگاه فرانکفورات و استانبول با ناشر آلبانی زبان انجام شد، این کتاب با حمایت 1400 یورویی طرح تاپ سازمان فرهنگ و ارتباطات منتشر میشود و ناشر موظف است که حداقل 100 نسخه از کتاب را منتشر کند.
«مردگان باغ سبز» در بستری تاریخی، مبارزه بین قشون شاه و حزب توده را سر مسئله آذربایجان و انتخابات پانزدهمین دوره مجلس روایت میکند. ترجمه روسی این رمان، برنده جایزه اوراسیا شده است. همچنین یکی از 10 اثر برگزیده بیست و هفتمین نمایشگاه بینالمللی کتاب مسکو بوده است.
این کتاب دومین اثر بایرامی و به اعتقاد خودش مهمترین اثری است که برای گروه سنی بزرگسال منتشر کرده است، او این رمان را بر اساس خاطرهای که مادرش از سالهای دور برای او نقل کرده، نوشته است. داستان رمان «مردگان باغ سبز» مربوط به فرقه دموکرات آذربایجان در سال 1325 است که هنگام شکست و عزیمت به مرز شوروی، دو نفر از این افراد گذرشان به روستای آنها میافتد. یکی از این دو نفر در راه عزیمت به مرز به شکل فجیعی کشته میشود و همین ماجرا به نوعی دستمایه ادامه داستان و حوادث بعدی میشود.«مردگان باغ سبز» رمانی تاریخی است و برخورد سه نسل (نوه، پدر و پدربزرگ) با یک رویداد تاریخی را نشان میدهد.
بایرامی در آغاز فصل نخست کتاب مینویسد: «این داستان همان قدر به واقعیت نزدیک است که لنگ سر کوه به ماه بنابراین، همه حوادث، اماکن، اسامی و شخصیتهای آن خیالی است هرچند که واقعی به نظر برسد و یا تاریخ هم از آنها به همین شکل نام برده و یاد کرده باشد.»
در بخشی از این رمان میخوانیم: « مثل از اسب افتادن نبود یا مثل افتادنی نبود که ممکن است برای کسی پیش بیاید که تیر می خورد به جاییش، مثلا راست سینه اش و او همان طور که سرخ شده یعنی همان طور که داغش کرده اند و یا همان طور که می سوزد، سینه خیز خودش را می کشد به طرفِ... نه این طوری نبود. یک جور افتادن بود که درش با اینکه پایین می رفتی اما انگار بالا می رفتی و پرواز می کردی، پروازی که درش گذشتن باد را هم از کنار بدنت احساس می کردی، که نوازشگر بود و هیجان داشت و از این جور چیزها.
گاهی وقت ها صاحبخانهای صدای پامان را میشنید _ بی آنکه دیده باشدمان _ و داد میزد: «آن بالا چی کار می کنی سگ پدر؟!» و من به طور طبیعی آرشام را نگاه می کردم، چرا که فقط او پدر داشت و می شد درباره اش قضاوت کرد، خوب یا بد!
گاهی هم یکی نامردی میکرد و یواشکی می آمد و مچ مان را می گرفت یا چوبی، سنگی حواله مان می کرد، از لب بام. که سخت بود فرار کردن از جلوش یا زیرش. اما هیچ کدام از اینها باعث نمیشد که از خیر امتحان کردن بامهای بلند و بلندتر بگذریم. مثل دزدها راه میافتادیم و در روز روشن بام ها را شناسایی میکردیم برای وقتش و بی آنکه بی کسی بگوییم. و گمانم همین راز بود که من و امیر را به هم نزدیک کرد، یعنی نزدیک تر کرد، به خصوص بعد از آنکه مچ پای من در رفت و وانمود کردیم که در صحرا این طوری شده تا میران کتکم نزند...»
انتهای پیام/