روایت مادر شهیدی که ٢٥ آبان، خانه جدید پسرش را تبریک گفت

روایت مادر شهیدی که ٢٥ آبان، خانه جدید پسرش را تبریک گفت

۲۵ آبان سال ۶۱ جنس دیگری داشت، روزی که مادران اصفهان دسته‌های گل خود را پر پر بر شانه‌های مردم غیور اصفهان تشییع کردند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، مادر صدایش کمی آرامتر شده، باید گوش تیر کنی تا میان نفس نفس زدن و واژه‌هایش جمله را متوجه شود، هنوز وقتی 25 آبان می‌شود، اول صبح از خواب برمی‌خیزد و خانه را آب و جارو می‌کند، گویی این روز با دیگر روزها تفاوت زیادی می‌کند.

مادر از قبل وضویش را گرفته، چادر نوی خود را از گنجه در می‌آورد، سر می‌کند و راه می‌افتد، قدم‌های مادر آرام و خسته است اما هنوز توان دارد که به میعادگاه دیدار با فرزندش برود.

امروز 25 آبان مادر با کمی خمیده و چشمی کم‌سو کنار مزار پسر شهیدش نشسته و گویی این خلوت را فقط او، پسرش و خدا می‌توانند درک کنند.

25 ابان روزی که اصفهان غرق در حماسه شد، حماسه‌ای که چندی پیش باز هم تکرار شد اما 25 آبان سال 61 جنس دیگری داشت، روزی که مادران اصفهان دسته‌های گل خود را پر پر بر شانه‌های مردم غیور اصفهان تششیع کردند.

به همین بهانه با همسر و مادر شهید حیدرنبی که پسر و همسر خود را در این روز پرشکوه تشییع کرد، هم‌صحبت شدیم.

 لهجه آن طرف خط، غلیظ بود و دلنشین، سن صدایش به 73 سال می‌خورد، گوئی منتظر بود که به خانه‌اش بروم اما با عرق شرمی که بر پیشانی‌ام نشسته بود، خواستم صحبتمان را تلفنی ادامه دهیم، راضی بود، از لحن صدایش می‌شد خواند که 35 سال‌است که راضی‌ است.

دلهره‌های غروب تاسوعا تکرار شد

گوهر جعفری، همسر و مادر شیهدان محمدعلی و اسماعیل حیدری نبی صدایش خسته بود اما سخن گفت که همسرم مربی تاکتیک بود که برای آموزش به رزمندگان جبهه به کردستان و مناطق جنگی می‌رفت، ما هر سال در دهه محرم در خانه سفر عزاداری پهن می‌کردیم، چند روز قبل از عاشورا آمد و گفت، من برای عملیات محرم به جبهه می‌روم و تا روز عاشورا برمی‌گردم، گفتم پسرم که توی عملیات هست، تو دیگر بمان، همسرم رفت اما...

روز تاسوعا برادرم از جبهه با من تماس گرفتند، گفتند خواهرم دعا کنید این عملیات با بقیه عملیات‌ها فرق می‌کند، دلم آرام بود، می‌دانستم آقا محمدعلی که در جبهه حضور دارد، مراقب اسماعیل، پسرم هست.

عصر تاسوعا در حیات خانه تنها نشسته بودم و نگرانی در دلم موج می‌زد، خوابم برد، در خواب دیدم که کسی از خانه‌ام چیزی می‌برد، به دنبالش دودیم اما نتوانستم به او برسم، زمانی که به درگاه خانه برگشتم دیدم اطراف درگاه خانه، پارچه‌های مخمل سبز و قرمز آذین بسته شده، پیش خودم گفتم که کاش به جای اینکه این‌ها را به اینجا بزنند به دختران جوان دم بخت محل می‌دادند، خانم‌هائی با چادرهای سیاه به من گفتن که این پارچه‌ها برای مراقبت از تو است.

از خواب بلند شدم دلم آشوب بود و به دلم افتاده بود که همین لحظات است که خبر شهادت همسر یا فرزندم را به من بگویند، روز عاشورا برای عزاداری به امام‌زاده نرمی رفتم و بعد از ظهر به هلال احمر و پرس‌وجو کردم که شهدائی را که آوردند، کجا هستند؟ گفتند به بیمارستان برو، به چند بیمارستان سر زدم چند نفری را به اسم اسماعیل دیدم اما هیچ‌کدام پسرم نبودند.

زمانی که داشتم از بیمارستان خارج می‌شدم، یکی از دوستان پسرم را دیدم که از احوال من پرسید، گفتم که از همسر و پسرم بی‌خبرم، او به دنبال کسب خبر به هلال احمر رفت و زمانی‌که خبر شهادت هر دو ی آن‌ها را شنیده بود، حالش بد و بستری شده بود.

من چشم‌انتظار خبر از او، روی پله‌های هلال احمر نشسته بودم، نزدیک غروب بود که به خانه برگشتم و دخترهای بردارم را دیدم که روسری سیاه به سرکردند، نتوانستم در خانه بمانم، به مسجد رفتم و خانمی به من گفت، خوش به سعادتتان، انشالله هر دو را با هم می‌آورند، زمانی که این صدا را شنیدم، بند دلم پاره شد.

از مسجد بیرون زدم و به خدای خودم گفتم که خدایا یعنی هر 2 در را به رویم بستی؟ زمانی‌که به خانه رسیدم، آقایی به درگاه در نزدیک شد و گفت، خانم حیدری، تبریک می‌گویم....

آقا محمدعلی خانه نو مبارک...

صدایش بعض‌آلود بود و اشک کلامش را برای چند لحظه قطع کرد، و من در دل می‌گفتم که خدایا چه امتحان سختی از من می‌خواهی، سخت و دل‌گیر است که در میان اشک مادر شهید بخواهی که حرفش را ادامه دهد...

صبح روز بعد از طرف سپاه به دنبالم آمدند، من را به مکانی بردند که پیکر 700 شهید در آنجا بود و به دلیل تعداد زیاد شهدا، پیکرشان را روی هم گذاشته بودند، همسرم را نشانم دادند، صورتش را باز و خاک‌ها را از صورتش پاک کردم و گفتم، آقا محمدعلی خانه نو مبارک...

روز که اصفهان تکان خورد

پرسیدم که از حال و هوای 25 آبان سال 61 در اصفهان برایمان صحبت کنید، گفت: آن روز اصفهان زلزله بود، خاطرم هست که هر وقت فردی فوت می‌شود به آقا محمدعلی می‌گفتم، پسرعمو چرا من را به تشییع جنازه نمی‌بری؟ گفت: خیالت راحت باشد، زمانی که من می‌میرم اصفهان تکان می‌خورد، این جواب آقا محمدعلی در ذهنم تعجب بر‌انگیز بود، اما روزی که برای تشییع پیکر او و اسماعیل، ما را میدان امام بردند، دیدم که چه جمعیتی برای وداع با آن‌ها آمده است و انگار گردی از غزا را بر مردم اصفهان ریخته بودند و تا گلستان شهدا حتی جای سوزن انداختن هم نبود و تنها ذکری که آن روز بر لب داشتم شکر خدا بود.

مادران و پدران شهدا، گنجینه‌هائی ارزشمند هستند که در همین حوالی و در کوچه پس کوچه‌های حماسه‌ساز اصفهان، در کنار ما نفس می‌کشند و آنقدر عاشقانه با معبود خود معامله کردند که زمانی‌که پای صحبت‌های دلنشین آن‌ها می‌نشینیم، جز آرامش و صبوری واژه دیگری در ذهنمان طنین‌انداز نمی‌شود.

و شهدا رو به سمت قبله عاشورا رفتند تا ما بمانیم و همانند بانوی کربلا، زینب‌وار راهشان را ادامه دهیم، باشد که در این روزهای تیره قرن بیست و یک، شاهد ظهور درمان درد‌ها و آلام‌ها، منجی عالم بشریت باشیم و در راه نشر ارزش‌های راه شهدا به اندازه‌ای کوشا باشیم که فردا روزی شرمنده نگاه آنان نشویم.

نگارنده زینب کلانتری

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon