گرگان| دلتنگی‌های ۴۰ ساله مادر و خانه‌ای که هنوز بوی «حجت‌الله» را می‌دهد+فیلم

گرگان| دلتنگی‌های 40 ساله مادر و خانه‌ای که هنوز بوی «حجت‌الله» را می‌دهد+فیلم

۵ آذر ۱۳۵۷؛هوا سرد و خفقان شدیدتر از همیشه؛خیابان‌ها مبهوت‌ مانده‌اند از جمعیتی که تا به حال ندیده‌اند. در مقابل نیروهای شهربانی آرایش جنگی گرفته‌انداما دیگر« توپ،تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد».جوانان اراده کرده‌اند این روز تبدیل به حماسه‌ای جاودان شود.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از گرگان، یکشنبه سرد اما گرم از خون جوانان گرگان و دشت؛ « حجت‌الله» هم از همین جوانان است. او در دل عشق امام و در سر شور انقلابی دارد. با دوستان انقلابی‌اش به سمت امامزاده‌ عبدالله (ع) گرگان می‌رود. تجمعی عظیم و باشکوه که گرگان تا به حال ندیده بود، شکل می‌گیرد. خروش جمعیت قرار است طوفانی به پا کند و پایه‌های حکومت رژیمی را بلرزاند و فرو بریزد که از هیچ جنایتی حتی هتک حرمت به حرم مطهر رضوی ابایی ندارد. دژخیمان رژیم مردم را به رگبار می‌بندند، راه فرار جمعیت را هم بسته‌اند. حجت‌الله زنان و کودکانی که زیردست و پا مانده‌ و هیچ راه فراری ندارند به داخل مغازه‌ای پناه می‌دهد اما خودش...!

حالا  40 سال از آن آذر پرخاطره برای مادر می‌گذرد. 40 سالی که فقط برای عکس‌های حجت‌الله، مادری کرده و خم به ابرو نیاورده؛ 40 سالی که تنها یک سنگ قبر و یک قاب عکس، سنگ صبور و پناه خستگی‌هایش شده است. هنوز هم وقتی از فرزندش صحبت می‌کند ‌چشم‌هایش خیس می‌شود اما ایمانش به راهی که پسر انتخاب کرده، به قدری است که اجازه نمی‌دهد اشک بر گونه‌هایش روان شود.

داغی که برای مادر هنوز هم تازه است. روزی که جوانش به عشق امام رفت و دیگر برنگشت و مادر 40 سال است که لحظه رفتنش را خوب به خاطر دارد.

« شب‌ها نوارهای امام را به خانه می‌آورد. من و خواهرانش را جمع می‌کرد و می‌گفت بیایید ببینید شاه چقدر جنایت در کشور انجام داده است».

این‌ها بخشی از گفته‌های « صدیقه» است. فرزندش حجت‌الله عباسی که آن زمان 25 سال داشت در روز 5 آذر سال 57 و در حمله نیروهای رژیم شاه به مردمی که قصد راهپیمایی داشتند به شهادت رسید. او درباره فرزند شهیدش می‌گوید: « حجت‌الله راننده تاکسی بود و چون خانواده پرجمعیتی بودیم؛ کار می‌کرد تا کمک خرج ما باشد».

آن زمان تب مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی داغ بود و هر روز در گوشه‌ای از این کشور مردم قیام می‌کردند. حجت‌الله هم جذب گروه‌های انقلابی شده بود و اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی امام را پخش می‌کرد.

آنطور که مادرش می‌گوید با اینکه امام را ندیده و فقط عکس و سخنانش را شنیده بود اما علاقه زیادی به ایشان داشت.

او درباره روز شهادت فرزندش می‌گوید: « صبح روز یکشنبه بود که تعدادی از دوستان حجت‌الله برای رفتن به امامزاده عبدالله (ع) دنبالش آمدند. به دوستانش گفت شما بروید و من تا چند دقیقه دیگر به شما ملحق می‌شویم. بعد از رفتن دوستانش به سرعت داخل حمام رفت و دوش گرفت. سر و وضعش را مرتب کرد و رفت. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای تیراندازی و شیون مردم بلند شد. خانه ما آن زمان هم نزدیک امام‌زاده بود. جمعیت زیادی در خیابان بود. لحظاتی گذشت اما صدای تیراندازی قطع نمی‌شد تا اینکه یکی از دوستانش خبر آورد حجت‌الله تیر خورده و شهید شده است. برای چند لحظه متوجه نشدم چه شد. همه ما خیلی به حجت‌الله وابسته بودیم، او پسر بزرگ خانواده بود».

حجت‌الله که تیر به پیشانی‌اش اصابت کرده بود را به بیمارستان رساندند و مادر دنبال راهی بود که خود را به آنجا برساند.

او تعریف می‌کند: « خیلی بیقرار بودم، به همراه داماد و پسر کوچکم غلامرضا به سمت بیمارستان حرکت کردیم. بین راه از سقاخانه عباسعلی یک کاسه آب گرفتم تا به حجت‌الله بدهم و حضرت ابوالفضل فرزندم را شفا دهد. جلوی بیمارستان خیلی شلوغ بود. همه مجروحان و شهدا را به آنجا آورده بودند. به ما اجازه ندادند وارد بیمارستان شویم و گفتند تیر به سر پسرت خورده و شهید شده است».

غلامرضا برادر شهید آن زمان 15 سال داشت. او آن روز همراه مادر به بیمارستان رفته بود و شاهد تیراندازی نیروهای شهربانی به سمت بیمارستان بود.

او درباره آن روز می‌گوید: « با موتوری که داماد ما داشت به بیمارستان رفتیم. خیلی جمعیت زیاد بود. نیروهای شهربانی که مشغول گشت‌زنی و تعقیب جوانان انقلابی بودند به جلوی بیمارستان رسیدند و ناگهان شروع به تیراندازی به سمت مردم و بیمارستان کردند. برخی‌ها داخل بیمارستان رفتند و ماهم پشت نرده‌ها پناه گرفته بودیم. ناگهان صدای جیغ خانمی بلند شد؛ آن لحظه تیر به سر شهید نظام‌الدین نبوی اصابت کرده بود».

نیروهای رژیم سخت‌گیری زیادی نسبت به خانواده‌های شهدای 5 آذر می‌کردند و حتی جنازه شهدا را هم تحویل نمی‌دادند. غلامرضا عباسی می‌گوید: « برخی از دوستان برادرم در بیمارستان کار می‌کردند برای همین توانستیم فردای آن روز پیکر شهید را تحویل بگیریم».

طبق گفته‌های خواهر شهید عباسی، نیروهای رژیم اجازه تشییع پیکر شهدا را هم ندادند. روز بعد از آن جنایت، خانواده‌هایی را که قصد خاکسپاری شهدا را داشتند مجبور می‌کردند از داخل زمین‌های کشاورزی اطراف، وارد امام‌زاده‌ عبدالله (ع) شوند. حتی اجازه نمی‌دادند خانواده‌ها لباس عزا برتن کنند و آن روز ما با چادر سفید به بدرقه برادرمان رفتیم.

او می‌گوید: « بعد از شهادت برادرم اجازه برگزاری مراسم نداشتیم اما مردم برای تسلیت به خانه ما می‌آمدند. روزهای سختی داشتیم و خیلی دلتنگش بودیم. یک ادکلن از برادرم مانده که آن را برای یادگاری نگه داشته‌ام. هر وقت مادرم دلتنگش می‌شود؛ کمی از آن به لباسش می‌زنیم تا آرام بگیرد».

برادر شهید عباسی می‌گوید: « خیلی از جوانان نمی‌دانند روز 5 آذر سال 57  در این شهر چه اتفاقی رخ داده و این مسئولیت دستگاه‌های فرهنگی را سنگین‌تر کرده است. هرچند شهدا نیازی به توجه ما ندارند اما برای اینکه فرهنگ ایثار و شهادت باقی بماند باید نمادهایی از 5 آذر و شهدای آن روز در شهر وجود داشته باشد».

حجت‌الله عباسی، جوان 25 ساله گرگانی یکی از آن 14 شهید واقعه 5 آذر شهر گرگان است. روزی که دژخمیان رژیم مردم را به رگبار بستند و جنایتی بزرگ را رقم زدند. امروز چهلمین سالگرد آن حماسه بزرگ است. اما از آن روز فقط نامی بر یک خیابان و بیمارستان نقش بسته است.

انتهای پیام/ ع

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon