اصفهان| ۱۹ خاطره از شهیدی سر به زیر اما سربلند؛ میخواهم یار امام زمان (عج) باشم
امیر اشرفی به همراه همسرش فاطمه قاسمی، در سقوط هواپیمای اوکراینی به دیدار محبوب شتافتند. امیر از نخبگان این آبوخاک بود. از همانها که در داستانها خواندهاید جامع "علم و عمل" و "ایمان و اخلاق" بود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، امیر از سال 81 وارد خانواده بزرگ سمپاد (تیزهوشان) اصفهان شد و از سال 84 عضو فعال مجمع فرهنگی شهید اژهای بود. دانشآموخته لیسانس و فوقلیسانس مهندسی مکانیک دانشگاههای صنعتی اصفهان و صنعتی شریف و دانشجوی سال چهارم دکتری در دانشگاه ETH سوئیس.
این سیاهه، ادای دین کوچکی است به او و همسرش، در راستای شناخت آنها و ارزشهایشان توسط دوستان داغدار امیر در مجمع.
یک| خاطرهای از 14 سالگی امیر
*چقدر بهت بگم غیبت نکن؟ غیبت آتیشه! الغیبت اشد من...
-بابا کوتاه بیا! غیبت نکردم که؛ داشتم خاطره تعریف میکردم.
*ساکت شو! اصلاً من دیگه باهات حرف نمیزنم؛ اینم خط وسط نیمکت. اینطرفتر نیا.
-بابا امیر کوتاه بیا!
(چندساعت بعد)
*من اگه چیزی میگم برای خودت میگم؛ خودتم میدونی این کار اشتباهه. حالا بیخیال، گذشت دیگه.
آن روز من و امیر 14 سال داشتیم...
دو| مرد ادب و متانت
به سرگروهی امیر افتخار میکنم. گروه شلوغی داشتم؛ اما حضور چشمگیر، ادب و متانت، پیگیری خانواده، سکوت و بلندنظری، خلوص و جدیت، سختکوشی و نگاه انتقادی او در بین سایرین متفاوتش کرده بود. با وجود برادر بزرگتری که در مجمع داشت، زیر سایه او نبود و از همه دلنشینتر، وفاداریاش بود که در طول سالیان بعد از دانشآموزی و باوجود دوریهای زمانی و مکانی زیاد، ما را باخبر از احوال دیگر نگاه داشته بود.
این ویژگی او بود که به انسانها و احساسات و عواطفشان اهمیت میداد. این کار را برای همه اطرافیانش انجام میداد.
سه| حرکتی که به پیشنهاد امیر شروع شد
سالها بود، مجمع در دبیرستان پسرانه تیزهوشان فعال بود؛ اما جای خالی چنین فعالیتی در مدارس دخترانه تیزهوشان خالی بود. امیر به مادرش سفارش کرد که این چند سال مانده به بازنشستگی را برود دبیرستان فرزانگان امین 2 و معاون مدرسه بشود و هدف اصلیاش راهاندازی مجمع فرهنگی فرزانگان امین با کمک دختران فارغالتحصیل تیزهوشان باشد.
خانم کریمی که بهشدت دغدغه فرهنگی داشت، یکی از معاونتهای مدرسه تازه تأسیس فرزانگان امین 2 را بر عهده گرفت و از همان روز اول سعی کرد پایه این امر خیر را بگذارد و تا جایی که میتواند از فارغالتحصیلان حمایت کند.
حرکتی که به پیشنهاد امیر شروع شده بود، منجر به درخت پرثمری شد که در میان مدارس دخترانه بینظیر بود. بالاخره تیزهوشان دخترانه هم صاحب مجمع فرهنگی شد.
چهار| من میخواهم یار امام زمان (عج) باشم
سال اول دانشگاه بودیم. در مسیر اردوی مشهد چشمم به دفترچهای افتاد که گوشه کوپه بود. شروع کردم به خواندنش.
از همان اول فهمیدم وارد حریم خصوصی کسی شدهام، اما کنجکاوی نگذاشت کوتاه بیایم.
دفترچه دوستی بود که محاسبه و مراقبه خودش را در آن مینوشت؛ کارهای انجامشدهاش و برنامه آیندهاش را... خواندم و خواندم تا رسیدم بهجایی که نوشته بود:" من میخواهم یار امام زمان (عج) باشم".
دفترچه را بستم و سرجایش گذاشتم تا مخفیانه بفهمم صاحبش کیست. چند دقیقه بعد امیر رسید و دفترچه را در جیب کتش گذاشت.
پنج| دغدغه ماندن یا رفتن
در بحبوحه روزهای پذیرش گرفتن بود و تقریباً از چند دانشگاه جواب قطعی داشت. یک شب تماس گرفت و آمد منزل ما. آن شب تا صبح در این مورد بحث میکردیم که " اگر بماند بیشتر به درد میخورد یا اگر برود، دکترایش را بگیرد و برگردد؟"
همین دغدغه بود که بعد از یکی دو ترم از شروع لیسانس باعث تغییر رشتهاش هم شد.
تا همین اواخر با این که در بهترین دانشگاه اروپا و سومین دانشگاه دنیا درس میخواند، مردد بود که انتخابش درست بوده یا نه.
شش| آغاز دوران پرچالش
از سال 95 در دانشگاه ETH مشغول به تحصیل شد و دورانی پر چالش را شروع کرد. بعد از حدود یک سال از انجام پروژه دکتری، تصمیم گرفته بود که موضوع پروژه را عوض کند. چون موضوع را برای کشور کاربردی و مناسب نمیدید. کمتر کسی از این موضوع خبر داشت ولی او تصمیمش را نهایی کرد و با تمام مشکلاتی که داشت، پروژهاش را تغییر داد.
هفت| ازدواج
فاطمه خانم قاسمی از خاندان علم و ایمان بود. از نوادگان مرحوم آیتالله بیدآبادی و مولود شب عید مبعث سال 1372.
در یک سفر اربعین، وقتی درهای روضه شریفه سیدالشهدا از فشار جمعیت بسته بود، ناگهان در پیش رویش باز شد و او بهتنهایی از دالانی از خادمان گذشت و به زیر قبه رسید. دو رکعت نماز خواند و همسر ولایی و الهی خود را از حضرت هدیه گرفت.
هشت| سختیها و بیمهریها در مقابله با حجاب فاطمه
همسر امیر در مراحل مختلف تحصیل از پیشتازان بود. پس از مدتی، از لیسانس فیزیک به مهندسی معماری تغییر رشته داد. تحصیلات تکمیلی رشته معماری را در زوریخ سوئیس پی گرفت و با سرعت به دانشجوی ممتاز تبدیل شد.
تقید او به اعتقادات خویش و اصرارش به حفظ حجاب کامل در محیط تحصیل، وی را با سختیها و بیمهریهای بسیاری روبرو کرد؛ اما این دشواریها در مقابل ارادهاش ناچیز بود.
نه| تلاش برای آشناکردن دوستان با اسلام و تشیع
از وقتی رفت سوئیس، هر وقت با من تماس میگرفت، یا ایدهای برای فعالیت فرهنگی داشت یا دوستی پیدا کرده بود که میخواست او را بیشتر با اسلام و تشیع آشنا کند.
یکبار دوست مسلمانی پیدا کرده بود اهل اندونزی. او را با امام حسین (ع) و داستان کربلا آشنا کرده بود. دنبال منابعی میگشت که بتواند او را بیشتر با تشیع آشنا کند.
چند دوست اندونزیایی شیعه داشتم که درس حوزوی خوانده بودند. آنها را به امیر معرفی کردم. از طریق آنها دوست امیر شیعه شد. وقتی خبرش را به من داد، خیلی خوشحال بود. هیچوقت دیگری آنطور خوشحال ندیدمش.
ده| دلگیر از اشرافیگری
بار قبلی که آمده بود ایران تماس گرفت که دیداری تازه کند. دم رفتن، ساعتی قبل از پرواز، موفق شدم ببینمش و برای آخرین با جسم نازنینش را در آغوش بگیرم.
در آن فرصت کوتاه، از گرفتار شدن بچه مسلمانها و بهخصوص انقلابیها در تجملات گفت. ناراحت بود از اینکه بین زندگی پر زرق و برق و حیات مسلمانانه هیچ تنافی و تضادی نمیبینند. خلقش تنگ بود که حتی انقلابیون هم سودای زندگی پرتجمل را در سر میپرورانند و زیباییهای زندگی ساده را درک نمیکنند.
آخرین جملاتی که از دهان گلگونش شنیدم این بود که:" شما طلبهها نسبت به این مسئله وظیفه دارید." گفت " محتوا از شما؛ هر چه امکانات لازم داشته باشید از من."
اینها را گفت و پرید...
یازده| نادیدنی و پرثمر؛ آرام و پرکار
مدتی بعد از گفتوگو درباره زنگی ساده و تجمل آلود، برایش متنی فرستادم که تفسیر حدیثی از امیرالمؤمنین (ع) بود؛ حضرت وقتی بر بالای پیکر بیجان یکی از یاران بزرگشان- زیدبن صوحان- رسیدند، فرمودند: « خدا تو را رحمت کند که زندگی ات بر دوپایه بود، کم هزینه بودی و پربار؛ قلیل الموونه و کثیر المعونه.»
و حالا میبینم که امیر چقدر اینگونه بود؛ کمهزینه و پربار؛ نادیدنی و پرثمر؛ آرام و پرکار؛ سربه زیر اما سربلند...
دوازده| سیل لرستان
همیشه دلش ایران بود. برای سیل لرستان که با دوستان رفته بودیم پلدختر، قبل از سفر کمکهای نقدی از اطرافیان جمع کرده بودیم. دیر متوجه شد که کمک جمع میکنیم. اینترنت قطع بود ولی بهسختی و با چند واسطه وسط پلدختر پیدایم و مبلغ قابلتوجهی واریز کرد...
روزهای بعد هم چندین بار پیام داد که کاش با شما بودم و کمک میکردم.
سیزده| دوست ندارم نسلش در آن سرزمین شکل بگیرد
قرار بود برای فرصت مطالعاتی همسرم به آلمان برویم. امیر خیلی خوشحال و امیدوار بود که همدیگر را ببینیم. این اتفاق افتاد و ما سه روز میهمان امیر عزیز در زوریخ بودیم.
قبل از رفتن به همسرم گفتم امیر بعد از تحصیل به ایران بازمیگردد؛ ولی همسرم مخالف بود و میگفت:" کسی که الان در بهترین دانشگاه اروپا تحصیل و با درآمد عالی در سوئیس زندگی میکند، احتما برگشتنش منتفی است."
در این سه روز با امیر و همسرش صحبتهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی زیادی کردیم. هر دو بسیار آزاداندیش بودند. در خاطرم مانده است؛ همسر امیر میگفت دوست ندارد نسلش در آن سرزمین شکل بگیرد.
بعد از این سه روز همسرم گفت: "هر دو حتماً برمیگردند؛ آرزو کرد همسری همچون امیر برای دخترمان پیدا شود.
چهارده| دغدغه مردم
آدمها با هم فرق دارن. یکی میره که بمونه؛ یکی هم از رفیقش می پرسه " نکنه همین وقتی که برای درس خوندن میرم، بتونم بمونم و کاری برای مملکت بکنم..."
پرسیدم" چی مثلا؟"
گفت" معلم راهنمایی شهید اژهای بشم"
گفتم" امیر تو داری از سوئیس دکتری میگیری!"
گفت" خب فایدهاش چیه اگه به درد مردم نخورم؟"
نگاهش کردم. جدی بود. واقعی بود...
پانزده| به یاد سردار
قرار شد در محکومیت ترور شهید سلیمانی روبروی سازمان ملل در ژنو تجمع کنیم. به امیر پیام دادم و بنا بر این شد که بچههای ایرانی زوریخ را هماهنگ و پیگیری کند.
پوستر اطلاعرسانی را برایش فرستادم. تشکر کرد.
گفت خوب است در کانالهای افغانها و لبنانیها هم بزنم. گفتم عالی ست.
گفت" فردا میرسم سوئیس و انشاءالله بقیه هماهنگیها را میکنم" و نرسید...
شانزده| دلش به برگشت نبود و برنگشت...
خدا به دلش نگاه کرد.
بعد از شهادت سردار سلیمانی، یک روز قبل از پروازش پیام داد:" راستی! میبینی چقدر سختِ توی غربت بودن توی این شرایط؟!
من که اصلااااااااا دلم به سفر و برگشت به سوئیس نیست"
دلش به برگشت نبود.
و برنگشت...
هفده| هنوز کسی نمیدانست که امیر شهید شده
خبر که رسید انگار مغناطیسی وجود داشت که همه را به سمت خانه مجمع میکشاند. همان شب همه دوستانش آنجا جمع شدند. مهم نبود چه کسی خبر کرده است؛ این موجی بود که همه را در برگرفته بود. یک نفر قرآن خواند؛ دیگری روضه و دستآخر هم زیارت عاشورا. دوستان از خوبیهای رفیقشان گفتند و اشکها روان بود. آخر کار یک نفر گفت " چنین مجلسی به نام یک شخص و برای فرد، توفیق میخواهد."
آن زمان هنوز کسی نمیدانست که امیر شهید شده است.
هجده| روایت پرچمهای روضه
این زوج در انجمن اسلامی دانشجویان زوریخ فعالیت چشمگیری داشتند. برگزاری جلسات اهلبیت و قرآن در منزل و مرکز را مستمر پیگیر بودند. در آخرین سفر هم ملزومات مراسم فاطمیه را تکمیل میکردند.
در رسانههای تصویری از حادثه مشهور شد، پرچمهای روضه که سالم و کامل از چمدانی سوخته خارج شدند.
داغ مادر امیر با دیدن این تصویر تازهتر شد." این همان پرچمهایی است که برای مراسم روضه در زوریخ در ساکشان گذاشتم..."
نوزده| اجازه سوءاستفاده از نام و یادت را به احدی نمیدهم
خواستند از مادر بپرسند که نظرت چیست حالا که فرزندت را نیروهای انقلابی زدهاند؟ نظرت چیست که دیر گفتند و همان اول کار علت را چیز دیگری گفتند؟
مادر یککلام گفت و خیال همه را راحت کرد." حتی اگر کسی بهعمد هم به گوشم بزند؛ من این را امتحان الهی میدانم. چه برسد به این حادثه که از سهو بوده است."
پدر میگفت که راضی نیست کسی به خاطر این حوادث به امنیت کشور آسیب برساند یا به ارزشهای انقلاب لطمه وارد کند.
آخر صحبتش جلوی دوربین عکس امیر را بوسید یعنی" جگرگوشه من تو عزیزترینی. اجازه سوءاستفاده از نام و یادت را به احدی نمیدهم."
انتهای پیام/162/ش