روایت آخرین روزهای شهید علمدار؛ گفت: "آمده‌اند مرا ببرند"

روایت آخرین روزهای شهید علمدار؛ گفت: "آمده‌اند مرا ببرند"

خبرگزاری تسنیم: نگاهی به صورتم انداخت و گفت :« آمده‌اند مرا ببرند» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بی‌ربط نمی‌زد. با چشمانش به گوشه‌ای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه می‌کرد.نمی‌دانستم چه کنم.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، 11 دی ماه 1345 به دنیا آمده و 11 دی‌ماه 1375 دقیقا در 30 سالگی به شهادت رسید. شهید سید مجتبی علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود. چندین سال پس از جنگ یعنی در سال 1375 بر اثر جراحت‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. دوستان و همرزمان شهید خاطره‌‌های بسیاری را در رابطه با او در "علمدار" نقل کرده‌‌اند. تواضع و فروتنی، ایمان و اخلاص، التزام عملی به مراقبات و روحیه جهاد و مبارزه از سید مجتبی علمدار شخصیت بی نظیری ساخت که حتی علما او را صاحب امتیازات خاصی می‌دانستند.

"حمید فضل الله نژاد" از دوستان شهید روزهای سخت بیماری او در بیمارستان امام خمینی مازندران را  در "علمدار" کاری از "گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی"چنین روایت می‌کند:

می‌خواهم غسل شهادت کنم

آمدم بالای سر سید، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت وقتی بالای سرش رسیدم گفت:«حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن .» خودش می‌خواست آن‌ها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم:«مگه چی شده، براچی می‌خوای سرم و دستگاه‌ها رو در بیاری؟» گفت:« می‌خوام برم  غسل کنم.» با تعجب گفتم:«غسل ؟!»

نگاهی به صورتم انداخت و گفت :« آمده‌اند مرا ببرند» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بی‌ربط نمی‌زد. با چشمانش به گوشه‌ای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه می‌کرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمی‌دانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت:« آمده‌اند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند من که نمی‌تونم بدون غسل شهادت برم!» یکی از دکترها مرا صدا کرد و گفت: «سید با ما همکاری نمی‌کنه. اگر حرف شما رو گوش می‌ده، کمک کنید تا این لوله را بفرستیم داخل معده‌ش . باید ترشحات معده را تخلیه کنیم.» رفتم پیش سید و گفتم :« اگر می‌خوای غسل کنی یک شرط داره! شرطش اینکه با دکترها همکاری کنی. من بهت قول می‌دم کمک کنم تا غسل کنی.»  سید هم قبول کرد.

از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسید.گفتم: فقط جای تو خالی بود. مراسم خیلی خوب برگزار شد. سینا هم خیلی خوب مداحی کرد. سید دوباره نفسی تازه کرد و گفت : « به سینا بگو بعد از من این راه رو ادامه بده. بگو مداحی کنه اما نه برای پول.» ناراحت شدم و گفتم:«من حالیم نمیشه، از این حرفا هم نزن که بدم می‌یاد. خودت خوب می‌شی. می‌یای بالا سر سینا.» مکثی کرد و گفت :« من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگه‌م امضا شده .» تحمل شنیدن این حرف‌ها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده بودند. یکی از آن‌ها گفت:« تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون می‌گه» یک دفعه سید صدایش را بلند کرد به حالت اعتراض گفت: «کی هذیون می‌گه!؟ این که حمید، اون هم دکتر جمالیه و ...» می‌خواست ثابت کند که هوشیار است. به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛‌ غسل شهادت.

علاقه بچه بسیجی‌ها به سید مجتبی علمدار

روز دوشنبه نهم دی ماه 1357 به آخرین ساعات رسیده بود. سید از دکترش ظرف آب خواست. دکتر هم گفته بود آب برای شما بد است. نباید بخورید. سید گفته بود برای کار دیگری آب می‌خوام. وقتی آب را آورد با دست‌های لرزانش شروع کرده بود حرکاتی را انجام می‌داد. دکتر فکر کرد بود او می‌خواهد دست‌هایش را ماساژ دهد برای همین خواسته بود کمکش کند اما متوجه شد سید در حال وضو گرفتن است. بعد هم از دکتر مهر خواسته بود در حالی که به سختی خودش را کنترل می‌کرد نمازش را خواند.

با دکترها صحبت کردم. از وضعیت سید مجتبی رضایت نداشتند گفتم: «پس اگر اجازه می‌دهید ما سید را انتقال بدهیم تهران » دکتر گفت:« به تهران بردنش هیچ دردی را دوا نمی‌کند. همان کارها در همین جا انجام می‌شود.» اما با اصرار ما قرار شد که سید را به تهران انتقال دهیم. اما مشکلی پیش آمده بود. بیش از یک میلیون تومان برای بستری کردن در بیمارستان تهران نیاز بود. تهیه چنین مبلغی در آن ایام بسیار مشکل بود و وضعیت سید هم حساس بود نمی‌شد معطل کرد.

اوضاع بیمارستان امام واقعا به هم ریخته بود! توی حیاط، توی راهروها،‌ توی نمازخانه بیمارستان و ... هرجا می‌رفتیم بچه بسیجی‌ها چفیه‌ای پهن کرده بودند و مشغول بودند؛ یکی زیارت عاشورا می‌خواند، یکی دعا و یکی قرآن و ...عده‌ای هم در حیاط نشسته بودند و با ناله‌ای جانسوز امن یجیب می‌خواندند. هیچ کس نمی‌توانست به بچه‌ها بگوید که بروند بیرون. نمیدانم سید با دل این بچه‌ها چه کرده بود. از خواب و خوراک خودشان زده بودند و در بیمارستان مانده بودند. عشق به همه خوبی‌های سید،‌ آن‌ها را در سرمای دی‌ماه در آنجا نگه داشته بود. ساعت نه شب بود. از پله ها آمدم پاینی. جمعیت زیادی دور من جمع شدند. همه حال سید را می‌پرسیدند. گفتم: سید را باید ببریم تهران و پول لازم داریم. با اینکه هیچ امیدی نداشتم اما محبتی که خدا در دل آن‌ها انداخته بود کارساز شد. باورش مشکل است. قبل از ساعت دوازده شب نزدیک به دو میلیون تومان پول جمع شد. یکی از بچه‌ها آن موقع شب رفته بود موتورش را گروه گذاشته و پول آورده بود. اما به دلیل وخامت حال سید سفرش به تهران کنسل شد.

تربت قتلگاه که بوی مدینه می‌داد

یکی از رفقا، که توانسته بود به ملاقات سید برود، می‌گفت: «مقداری تربت قتلگاه از طریقی به دستم رسید. داخل کمی گلاب که برای شستشوی ضریح امام رضا(ع) بود. ریختم به نیابت شفا دادم تا به سید بدهند. وقتی سید آن را خورد، گفت:"این آب چی بود؟! خیلی عالیه. بوی کربلا می‌داد. بوی مدینه می‌داد. باز هم از این آب می‌خوام." اما دیگه چیزی نمانده بود.»

شهادت علمدار

نشستم تا موقع نماز شود. اما حال خودم را نمی‌فهمیدم همه خاطراتی که از کودکی با سید داشتم در ذهنم مرور می‌شد. اشک ناخودآگاه از چشمانم جاری شد. برای خواندن نماز آماده شدیم. قبل از نماز یکی از دوستان، گوشی را برداشت و تماس گرفت. با فرمانده سپاه ساری صحبت کرد. ایشان در بیمارستان بودند. یک دفعه دوست ما سکوت کرد. رنگ از چهره‌اش پرید. به ما خیره شد و بی‌مقدمه گفت:«سید پرواز کرد.» حال وهوای آن موقع قابل توصیف نیست. نمی‌دانستیم از کجا باید به سمت بیمارستان برویم. عین دیوانه‌ها شده بودیم توی کوچه و خیابان اشک می‌ریختیم و ناله می‌کردیم. در راه هر کسی ما را می‌دید، می‌پرسید چه اتفاقی افتاده؟! دوستان هم خبر شهادت سید را می‌گفتند. بالاخره رسیدیم به بیمارستان. سید مجتبی به آنچه آرزو داشت . به آنچه خواسته‌اش بود رسید. سید لایق شهادت بود.

غسل در نیمه شب/نشانی از غربت مادر

تصمیم گرفتیم که نیمه شب او را غسل دهیم؛ چون اگر مردم می‌فهمیدند آرامگاه خیلی شلوغ می‌شد. بعد از ایکه همه را آرام کردیم پیکر سید به غسالخانه آرامگاه ملامجدالدین منتقل شد. می‌خواستیم در سکوت کار غسل او را انجام دهیم. اما مگر شدنی بود! مردم به محض آنکه متوجه شدند به سمت آرامگاه آمدند. با اینکه درهای آرامگاه بسته بود از بالای دیوار آمدند داخل. همه ناله می‌کردند هیچ کس آرام نبود. صدای زمزمه غریبانه‌اش به گوش می‌رسید: "بریز آب روان اسما/ به جسم اطهر زهرا(س)/ ولی آهسته آهسته..." سید را غسل می‌دادند در حالی که بازوها و پهلوی او شدیداً کبود شده بود. آری، هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوب خدا، حضرت زهرا(س) شد باید نشانی از غربت مادر را داشته باشد. سید در بیستم ماه شعبان العمظم پرکشید. تولدش 11 دیماه سال 1345 و شهادت او نیز پس از سی سال زندگی پربرکت 11 دیماه سال 1375 بود. قرار شد روز بعد، مراسم وداع در حسینیه لشکر برگزار شود.

روز وداع با پیکر شهید علمدار

سید حسین علمدار برادر شهید سید مجتبی علمدار نیز از روز وداع با پیکر مطهر برادر و تشییع او گفته و چنین روایت می‌کند: حسینیه لشکر برای مراسم وداع سید آماده شده بود. جمعیت بسیار زیادی از همه نقاط شهر و از شهرهای دیگر آمده بودند. کمتر پیش آمده بود که این حسینیه چنین جمعیتی را در خود دیده باشد. پرده‌ای در مقابل همه حضار کشیده شده بود. سکوت سردی جمعتی را فراگرفته بود. چراغ‌ها یکباره خاموش شد. همزمان نوار مداحی سید پخش شد. پرده هم کنار رفت و تابوت سید نمایان شد. دیگر هیچ کس آرام نبود از در و دیوار صدای شیون و ناله بلند شده بود. عده ای از حال رفتند. ترسیم آن لحظات بسیار سخت است نمی‌دانم  چطور باید آن دقایق و ساعات را توصیف کرد. اما به هر حال مراسم شب وداع در شب جمعه 12 دیماه بسیار با شکوه برگزار شد. بعد از مراسم وداع، آماده مراسم تشییع شدیم.

فراموش نمی‌کنم مدتی قبل در همین حسینیه مراسم وداع با 120 شهید گمنام برگزار شده بود. سید در آن مراسم سنگ تمام گذاشت مداحی آن روز سید حال و هوای همه را تغییر داد. در آن روز نمی‌دانستیم چه حسی داشته باشیم. خوشحال از آنکه او بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش، یعنی شهادت رسید و یا عزادار از آنکه چنین برادری را از دست داده‌ایم و باید دوری و فراغش را تحمل کنیم. در تشییع او از همه جا آمده بودند. از تمام مازندران یا بلکه بگوییم از تمام ایران، در هنگام نماز بر پیکر او جمعیت یکپارچه گریه بود و ناله. از مسجد جامع تا گلزار شهدا مملو از جمعیت عشاق بود. طول جمعیت به کیلومترها می‌رسید. احساس می‌کردم افرادی که در مراسم تشییع او حضور دارند همه آن‌هایی بودند که سید را می‌شناختند اینجاست که باید گفت:«این‌ها را خداوند آورده بود.» بعضی‌ها به خصوصیات آقا سید آگاهانه اشاره می‌کردند مثلا می‌گفتند: «مداح بود، برخورد خوبی داشت، رزمنده بود جانباز بود و...». اما احساس کردم که همه به طور فطری آقا سید را دوست دارند؛ یعنی چیزی ورای این‌ها را در وجود سید احساس می‌کردند. البته همیشه همین محبوبیت سید، عاملی می‌شد برای سعادت بقیه.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران