ماجرای جشن تولد گردان المهدی(عج) در شب عملیات کربلای۵
خبرگزاری تسنیم: جانشین گردان المهدی(عج) گفت: من صدا کردم گفتم رفقای گردان المهدی(عج)! هرچی آقا جلال میگوید جوابش را بدهید و به گوش باشید. او هم شروع کرد و گفت: حالا دست دست دست. زیر پای دشمن همه گردان شروع کردند به دست زدن.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، محمدهادی جانشین گردان المهدی (عج) یکی از چهار گردان عمل کننده در عملیات کربلای5 به ذکر خاطراتی از این عملیات غرورآفرین و پیروزمندانه پرداخت و گفت: برخی فکر میکنند شبهای عملیات، همه رزمندگان دائم یک مفاتیح زیر بغلشان بود و همهاش دعا میخواندند در حالیکه من میخواهم برایتان بگویم که رزمندگان در شب عملیات نالیدند، رزمیدند و خندیدند. من میخواهم از خندههایشان برایتان بگویم. شب عملیات کربلای5 با گردان زیر پای دشمن آمدیم جایی که خمپارههای دشمن میآمد و بچههای اطلاعات عملیات میبایست کارهای مربوطه را انجام میدادند تا گردان ما حرکت میکرد.
نیمه شب بود و ما دو یا سه ساعت در تاریکی شب مانده بودیم. تاریکی شب خودش ایجاد ترس میکند اگر کسی بگوید من شبهای عملیات نمیترسیدم دروغ میگوید. خدا به ما عنایت میکرد. جبهه دانشگاه عشق بود. دو سه ساعت بعد دیدم عن قریب است که همه گردان از ترس کُپ کنند. شبهای عملیات هم این تجربه دستم آمده بود که بعضی از این بچههایی که دکمه تقو را میبستند اولین نفرهایی بودند که کُپ میکردند از آن طرف بچههایی که لات تر بودند جگردارتر هم بودند. شاید برخی به من خرده بگیرند که این حرف را میزنم اما من باید بگویم که لاتهای جبهه خیلی غریب واقع شدهاند. منظورم کسانی است که با اسم امیرالمومنین(ع) شاهرگشان حرکت میکرد. نه لاتهای امروزی. مرتب خمپاره میآمد. یکی از این بچه لاتهای گردان را صدا زدم گفتم بیا بیرون. و آرام در گوشش گفتم: نمیخواهی یک نمکی برای بچهها بریزی. گفت: برو ما رو گرفتی؟ گفتم: ولی اینجا جایش است. باید چیزی بگویی که همه گردان از این ترس بیرون بیایند. گفت: خودت گفتیها بعدش ما را سینه خیز نبری برای تنبیه. گفتم: نه؛ خیالت تخت. گفت: یک چیزی بگو که گردان به حرف من گوش بکنند.
من صدا کردم گفتم رفقای گردان المهدی! هرچی آقا جلال میگوید جوابش را بدهید و به گوش باشید. او هم شروع کرد و گفت: حالا دست دست دست. زیر پای دشمن همه گردان شروع کردند به دست زدن. همه جا را صدای دست زدن گردان پر کرده بود. بعضیها میآمدند میگفتند: "اینجا جای دست زدن نیست. استغفرالله!" این بچهها دست میزدند و آقا جلال جلوی گردان شعر میخواند و میگفت تکرار کنید: "تولد تولد تولدت مبارک! بدو شمعا رو فوت کن که امشب زنده باشی."
بهزاد با قد و قواره کوچکش یکی از فاتحان کربلای5 بود
یکی از فاتحان عملیات کربلای 5 بهزاد عبد الکریمی بود. وقتی به گردان آمد اول مسئول کارگزینی گردان، یقهاش را گرفت که تو باید برگردی عقب. تو به درد جنگیدن نمیخوری. یکدفعه دیدیم در گردان بلوا شده. رفتم جلو دیدم یک جوان با قد و قواره خیلی کوچک ایستاده و مردانه دارد حرف میزند که من آمدهام بجنگم تو میگویی برو عقب. او را کنار کشیدم و شروع به صحبت با او کردم. گفتم: بچه کجایی؟ گفت: خانی آباد و تک پسر خانوادهام گفتم: قد و قواره ات کوچک است و باید بری عقب. به پهنای صورت شروع کرد اشک ریختن. گفت: من با توسل به حضرت زهرا(س) اینجا آمدهام. اگر راهم ندهی خودت باید جواب حضرت را در آن دنیا بدهی. من هم ترسیدم. گفتم خب بمان. بچهها گفتند بگذار بماند او را شب عملیات در اردوگاه کوثر جا میگذاریم. شب عملیات که سوار ماشینها شدیم وقتی رسیدیم خرمشهر دیدم بهزاد آمد جلوی من و گفت: من باید با چه کسی جلو بروم؟ فهمیدم با بچهها آمده جلو. رفتیم جلوتر و رسیدیم به نونیهای کربلای5 .
ساعت عملیات شد. بچهها از خاکریز که بالا میرفتند تک تیراندازها بچهها را میزدند. مانده بودیم این خاکریز را چه کنیم. دیدم بهزاد عبدالکریمی آر پی جی یکی از بچهها را برداشته و به من گفت: اجازه میدهی من بروم؟ گفتم: اینهمه از بچهها رفتند و نتوانستند بزنند تو با این قد و قواره میتوانی؟ تو هم برو. کلاه آهنی طوری روی صورتش بود که نمیتوانستی صورتش را ببینی وقتی رفت بالا گلولههایی بود که به سمتش میآمد اما به او برخورد نکرد. این بچه وقتی شلیک کرد گفت یا زهرا(س) با ذکر الله اکبر بچهها رفتیم پشت خاکریز. وقتی بالا آمدم دیدم جمعیت عظیم عراقی در حال فرار بود و آر پی جی اصابت کرده بود. وقتی برگشتم دیدم خمپاره دست راست بهزاد را قطع کرده.
انتهای پیام/