سفرنامه بلوچستان یک خبرنگار؛ خان محمد مردی از «کناری»


اردوی جهادی

خبرگزاری تسنیم : این دومین سفر نورآبادی در سال۹۱ به دیار بلوچستان است. هر دو سفر او به همت بچه‌های گروه جهادی منتظران خورشید برگزار شده بود. او معتقد است سفر به این مناطق واقعا توفیق الهی می‌خواهد.

خبرگزاری تسنیم - نورآبادی: این دومین سفر ما در سال 91 به دیار بلوچستان بود. سفر اول خرداد و این سفر هم 11 تا 13 آبان و هر دو سفر به همت بچه‌های گروه جهادی منتظران خورشید. این هم خودش توفیقی است، معتقدم سفر به این مناطق واقعا توفیق الهی می‌خواهد. چون این سفرها، سفر آدم سازی است اگر قدرش را بدانیم.

روز اول، پنج شنبه 11 آبان 91

از اتفاقات عجیب کشور ما

قرارمان ترمینال "ساها"ی نیرو هوایی ارتش در جاده قدیم کرج بود. این ترمینال ویژه پرسنل ارتش و خانواده‌های آنها است. فرشاد عالی مسئول گروهمان می‌گفت: از فرودگاه مهرآباد نتوانستیم بلیط بگیریم. چون قرار است از 15 آبان بلیط هواپیما گران شود، شرکت‌ها پروازها را تعطیل کرده و بلیط نمی‌دهند. حتی قرار بود چند نفر از بچه‌های یک گروه جهادی هم با ما بیایند اما پروازشان به همین خاطر کنسل شد. یک ماه دوندگی و نامه نگاری کردیم که از این پرواز توانستیم بلیط بگیریم.
این هم از چیزهای جالبی است که فقط در کشور ما اتفاق می افتد، اینکه به خاطر گران شدن بلیط ها از چند روز قبل پروازها را کنسل کرده و بلیط نفروشند. چنانکه دیدیم بلیط هواپیماها یکباره 70 درصد گران شد.
                                   
 زندگی سخت نظامی

پرواز نیم ساعت تاخیر داشت به دلیل نقص فنی. در این فاصله بچه های گروه جهادی منتظران خورشید برگه هایی به ما دادند شامل مشخصات شهرها و مناطقی که قرار بود برویم. مشغول خواندن آن بودیم که از دفتر حراست ترمینال آمده و گفتند: "اینها چیه پخش کردید؟ جمعش کنید." ما هم برگه ها را نخوانده توی کیف چپاندیم، ترسیدیم الان گیر بدهند و معطل‌مان کنند. برگه‌ها چیز خاصی نداشت. مساحت، جمعیت و مختصات جغرافیایی شهرهای نیکشهر و چابهار بود.
با هم گفتیم: عجب سخت است زندگی نظامی، نمی توانی نفس بکشی.
                              
یک پرواز متفاوت

با اتوبوس های معمولی شهری از سالن مسافران تا جلو هواپیما رفتیم. از بیرون به چشم نمی آمد اما وارد هواپیما که شدیم به غول‌پیکری آن پی بردیم. آخر تا آن موقع فقط هواپیماهای کوچ 100-150 نفره سوار شده بودیم. این یکی بوئینگ 747 بود با چهار ردیف صندلی در هر طرف. جالب اینکه روکش و سقف کاذب نداشت و همه دل و روده آن دیده می شد. سیم ها آویزان، لوله ها توی چشم و پیچ و مهره ها بیرون زده بود. مثلا لوله های هوا از سقف، مستقیم باد کولر را توی صورتت می‌زد. اینقدر سرد شد که همه کاپشن ها را پوشیدند. چند تا چراغ زرد کم نور با فاصله در دیواره هواپیما روشن بود که وقتی رد می شدی سایه ات به دیوار روبرو می افتاد و سایه های مسافران توی هم می رفت. این فضا داخل هواپیما را به یک غار و تونل تاریک شبیه کرده بود که آدم‌هایی داخل آن زندگی می‌کردند. بغل من یک خانواده سه نفره از پرسنل ارتش بودند که هنوز ننشسته بودند که دختر سه چهار ساله‌شان از این فضا و تاریکی ترسید و به گریه افتاد.
صندلی های هواپیما مثل صندلی‌های اتوبوس های شهری ثابت بود و کمربند هم نداشت. تا چابهار کمرمان درد گرفت. وارد که شدیم کارت پرواز را نشان داده و پرسیدیم: صندلی مان کجاست؟ یکی از پرسنل گفت: هر کجا دوست دارید بنشینید. نصف هواپیما مسافر نشسته و نصف دیگر پر جعبه های انگور، سیب و پرتقال بود. اگر صدای بلند هواپیما را به این فضا اضافه کنید شما هم مثل ما با دلهره با خودتان خواهید گفت: آیا سالم به مقصد خواهیم رسید؟
خانمی بسته های کیک و آبمیوه را داخل پلاستیکی ریخته و به هر نفر یکی می داد، این هم از پذیرایی داخل هواپیما.  خلاصه همین فضای متفاوت سوژه شوخی، تکه پرانی و خنده بچه ها شده بود.
                             
یک ساعت و نیم انتظار

چشم‌تان روز بد نبیند، ساعت 11 در فرودگاه چابهار نشستیم و تا ساعت 13 منتظر بارها و وسایل بودیم. یعنی دقیقا یک ساعت و نیم علاف بودیم. همه درهای سالن به غیر از در خروجِ فرودگاه را قفل کرده و هیچ کس هم نبود بگوید "خرتان به چند". رفتم دفتر نیروی انتظامی و گفتم: اینجا هیچ‌کس نیست، ما چقدر باید علاف شویم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به ما کرد و با خنده گفت: از نیروهای نیرو هوایی هستی؟ گفتم: نه.
بیشتر خندید و گفت: همونه که اعتراض می کنی، به این وضع عادت می کنی.
رفتم دفتر مدیر فرودگاه که در سالن بغل بود. گفتم: این چه وضعیست؟ از هواپیما تا سالن صد متر هم فاصله نیست و ما بیش از یک ساعت است که علاف بارهایمان هستیم؟
با کمال خون سردی جواب داد: این پرواز مال ارتش است و ربطی به ما ندارد و کاری هم نمی توانیم بکنیم.
کارد می زدی خونم درنمی آمد. مسافران که بیشترشان ارتشی و همراه خانواده های‌شان بودند ساکت و صبور نشسته بودند و  نفس از کسی درنمی‌آمد. حتما شعار "ارتش چرا ندارد" این جا هم بد جوری حاکم بود.
بچه ها به شوخی می‌گفتند: به تهران نامه زدند تا جواب نامه نیاید و امیر اجازه باز شدن در قسمت بار هواپیما را ندهد نمی توانند کاری بکنند. 
ما هم که فریادمان به جایی نرسید اجبارا منتظر شدیم.

دیدار با خانواده "شهید حامد بُزی"

اولین برنامه، دیدار با خانواده "شهید حامد بُزی" ، یکی از شهدای انفجار اخیر چابهار بود.  ساعت 2 و نیم به خانه شان در منطقه زیبا شهر رسیدیم. هنوز پارچه‌های سیاه تسلیت نهادها و افراد مختلف روی دیوار خانه‌شان بود. پدر حامد ماجرای آن روز را این گونه تعریف کرد:
"حامد دانشجوی مقطع کارشناسی رشته کامپیوتر در دانشگاه آزاد بود. چون خودم نظامی(ناجا) بودم، او هم  از 7 سالگی وارد بسیج شد. این اواخر هم مسئول پایگاه بسیج مسجد امام حسین (ع) بود.
روز حادثه زودتر از من آماده رفتن شد. اصرار کردم بماند با هم برویم. گفت: "از پایگاه تماس گرفته‌اند باید سریعتر بروم بچه‌ها را تجهیز کنم  و امنیت مسجد را تامین کنم." لباس‌های بسیجی‌اش را پوشید و سوار موتور شد و رفت. من هم ساعت  11 و نیم رفتم. بعد از خطبه‌ها، نمازجمعه را خواندیم. می‌خواستیم نماز عصر را بخوانیم که این اتفاق افتاد.
فرد انتحاری لباس بسیجی پوشیده بود، بچه ها هم که ده پانزده سالی عضو بسیج بودند و نیروهای خودشان را می شناختند، کمی مشکوک می‌شوند. وقتی می‌خواهد وارد مسجد شود حامد به او می‌گوید: "صبر کن این چند نفر را بازرسی کنم بعد نوبت تو می‌رسد." به محض گفتن این جمله او خودش را کمی عقب می‌کشد و حامد مشکوک می‌شود.
تا حامد بچه‌های دیگر را خبر می‌کند، فرد انتحاری فرار می‌کند. ایست می‌دهند اما او از مسجد خارج شده و متواری می‌شود.
"شهید مرتضی آسوده" و یکی از ماموران نیروی انتظامی با موتور دنبالش می‌کنند و همین که می‌خواهند جلویش را بگیرند، انفجار رخ می‌دهد و آسوده و حامد شهید می شوند و مامور نیروی انتظامی و 2 بچه که در خیابان بازی می‌کردند زخمی می شوند.
از پدر حامد پرسیدیم: شهید آسوده هم جزو نیروهای انتظامی بود؟
گفت: نه، او دانش آموز بود و با حامد در پایگاه بسیج با هم بودند. مرتضی هم برای تعقیب او سوار موتور می‌شود و حامد پشت سرشان می‌دود.  حدود 100 متر بیرون مسجد فرار می کنند و توی خیابان انفجار اتفاق می افتد.
- شما کی فهمیدید؟
می خواستیم نماز عصر را بخوانیم که  داخل مسجد اعلام کردند انفجار شده، همه فرار کردند و من و مادرش هم به خانه برگشتیم. برادر کوچکترش اول به ما نگفت، فقط گفت مجروح شده برویم بیمارستان. توی اتاق عمل شهید شده بود.
- فرد انتحاری اهل همین جا بود؟
می گفتند از اهالی سراوان بوده ولی مدتی این جا در کارواش کار می‌کرده. موقعیت پایگاه و مسجد را چند بار بررسی کرده و چون نیروهای انتظامی زیاد بودند نمی توانسته وارد مسجد شود. منتظر مانده بود نماز تمام شود و بتواند بیرون مسجد عملیات را انجام دهد. چون همیشه بعد از نماز جلو در مسجد مسئولین یا افراد دیگر برای خداحافظی جمع می شوند و شلوغ می شود.
- خود او هم کشته شده بود؟
بله، سرش چند متر آن طرفتر پرت شده بود. پاهایش از کمر به پایین قطع شده بود. چیزی از او نمانده بود. به خاطر مسائل امنیتی جنازه اش را بردند تا شناسایی شود.

حامد جان بقیه را  نجات داد

مادر شهید هم گفت:
آن روز حدود ساعت 10 از خواب بیدار شد و سریع آماده شد برود مسجد.
من تو آشپزخانه بودم بهش گفتم: مامان بیا صبحانه بخور
گفت: نه دیرم شده باید بروم.
- ناراحت نیستید؟
چه کار کنم، بچه اولم بود او که شهید شد و رفت.  اما جان بقیه نمازگزاران را نجات دادند.
نهار را مهمان سپاه چابهار بودیم که چلو مرغ بود و البته بعدا یادمان آمد بهترین غذایی بود که در این سفر خوردیم. شب را مهمان سرای تر و تمیز جهاد کشاورزی صبح کردیم. به خاطر همین تاخیرها و علافی‌ها، دو سه تا از برنامه‌ها حذف شد و دیدار با خانواده شهید بزی تنها کار ما برای کل روز بود. 

روز دوم، جمعه 12 آبان 91

"شگیم" یعنی "شیشه غم"

دو تا روستای "شگیم" بود با دو سه کیلومتر فاصله، شگیم بالا و شگیم پایین. از اهالی پرسیدیم دقیق نمی دانستند اما یکی گفت: شگیم یعنی "شیشه غم".
روستای "شگیم بالا" تنها روستای نیکشهر بود که 7 شهید داشت و ما برای دیدار با خانواده شهدا به این روستا رفته بودیم. تا خانواده‌ها در مسجد روستا جمع شوند ما هم چرخی داخل روستا زدیم. هر کس به هر کاری که می‌توانست بکند، مشغول بود. عکاس‌ها عکس می‌گرفتند و خبرنگارها هم دیدنی‌هایشان را یادداشت و با مردم گفتگو می‌کردند.
آنطور که گفتند روستا رودخانه‌های فصلی و آبشارهای دیدنی داشت و برای همین شگیم جزو روستاهای هدف گردشگری استان بود. که البته ما هیچ کدام از این جاذبه ها را ندیدیم، اصلا وقت نشد. روستا از نظر امکانات رفاهی، برق، جاده آسفالت و شبکه بهداشت را داشت اما آب لوله کشی و تصفیه شده نداشت و با تانکر برای‌شان آب می‌آوردند. مهمترین مشکل روستا، خشک‌سالی‌های سه چهار سال اخیر بود. اگر آسمان یاری می‌کرد و باران می‌آمد، روستای آبادی بود با انواع میوه جات مثل انبه، موز، لیمو شیرین و پرتقال. 
                             
دختران رنج کشیده

روی چارچوب در خانه‌شان ایستاده بود. روسری بزرگ و بلند بلوچی‌اش را جلوی دهانش گرفته و با تعجب به ما خیره شده بود. شاید اولین بار بود که آدم‌هایی از جنس ما می‌دید. او هم اولین نفری بود که ما در روستای شگیم می‌دیدیم.
جلوتر که رفتیم خجالت کشید و خواست وارد خانه شود اما با اصرار ما ایستاد. شاید خیلی جوان بود، اما صورت رنج کشیده‌اش سنش را بیشتر نشان می‌داد، احتمالا بالای 25 سال. همین چهره  مرا به اشتباه انداخت و ابتدا پرسیدم: چند تا بچه داری؟ گفت: بچه ندارم، مجردم. شرمنده شده و چند لحظه مکث کردم...

- مدرسه می روی؟
نه
- چرا؟
تا پنجم رفتم دیگر کار داشتیم و حوصله نکردم بروم.
- کارتان چیست؟
کشاورزی، پدرم توی شگیم پایین پیش دایی ام انبه و خرما می‌کارند.
- شما هم تو کار کشاورزی کمک می کنید؟
اگر کاری باشد، اما من بیشتر کارهای خانه را انجام می دهم.

فقط می‌خواهیم ایران آباد باشد

پیرمرد موهایش دیگر سفید سفید شده بود. صورت چروکیده اش از شدت آفتاب قهوه ای سوخته بود. با یک تا زیر پوش سفید و شال مخصوص بلوچی که روی دوش انداخته، آمده بود. سر حال و زنده صحبت می کرد. با خان محمد اخلاقی جلو مسجد و سرپا صحبت کردیم. هنوز هم محکم ایستاده بود.
- شما مخالفتی برای جبهه رفتن فرزندت نداشتی؟
نه هنوز هم ندارم. من یک پیرمردم ولی اگر جنگ شود خودم را برای ایران تکه تکه می کنم. فقط می‌خواهیم ایران آباد باشد.
- پسرت چند سالش بود که رفت جبهه؟
11 ساله بود. من در ایرانشهر زندانی بودم. درگیری و دعوایی شد که من دستگیر و زندانی شدم. آمد زندان پیش من که می خواهم بروم جبهه. من هم گفتم برو. رفت یک ماهی نبود. خواب دیدم شهید شده. یک روز اسمم را بلندگو اعلام کرد که آزادی. گفتم یا برادرم شهید شده یا بچه ام وگرنه به این زودی‌ها آزاد نمی‌شدم. برادرم جبهه نبود ولی در نیکشهر هم درگیری با اشرار بود. شب بود، رفتم پیش رئیس گفتم شبانه مرا آزاد می‌کنید من که در ایرانشهر جایی را ندارم کجا بروم . گفت نه تو خانه داری، برو. رفتیم بنیاد شهید و سردخانه. دیدم سبیل شهید شده . پیکرش را خودم بردم نیکشهر. درگیری بود جناب سروانی را کشته بودند. شب آمدیم دیدیم راه‌ها بسته است. گفتند شب نرو گفتم مجبورم، مامور دادند و شبانه رفتیم. شب جنازه را گذاشتیم سردخانه تا فردا صبح. رفتم خانه، تا در زدم مادرش گفت بچه‌ام شهید شده. مادرش هم گریه نکرد. مادرش آمد پیش من که چرا گذاشتی برود. گفتم من و زن و بچه ام فدای ایران. باید به جبهه رفت.
- بنیاد شهید چقدر حقوق می دهد؟ 
بله قبلا 400 تومان بود ولی الان بنیاد شهید 800- 700 هزار تومان می دهد.
- چه سالی شهید شد؟ یادم نیست.
- کجا دفنش کردید؟
نیکشهر چون خانه و زندگی‌مان آنجا بود.
- چند تا بچه داری؟
8 تا، همه سرو سامان گرفته و رفته اند. کار و بارشان خوب است تکه ای نان می رسد.
- مادر شهید هست؟
بله، ولی 7 سال است که مریض است نمی دانم چه مریضی دارد. برای مداوا به پاکستان، مشهد، شیراز هم رفتیم ولی خوب نشد، گفته اند کلیه اش عفونی شده.
                              
زندگی با نور قرآن

به همین زودی خبر ورود ما به گوش کمال هم رسیده بود. کنجکاو شده و آمده بود ببیند چه خبره و ما کیستیم برای چه به روستا آمده ایم. آرام آرام با راهنمایی عصایش از ته کوچه مسجد جلو می آمد. تازه گفتگویم با پدر شهید اهلاکی تمام شده بود که توجهم را جلب کرد. نمی دانستم حافظ قرآن است بیشتر برای احوال پرسی نزدیکش شدم. گرم گرفت و گپ و گفت مان که گل انداخت فهمیدم حافظ کل قرآن است:
- مردم این جا چی می کارن؟
فعلا به خاطر کمبود آب از کشت و کار خبری نیست. فقط نخل هست که بد نیست.
- بچه هایتان هم اینجا هستند ؟
بچه ندارم، ازدواج نکردم. تنهاهستم. (پنجاه سال را راحت داشت)
- پس چه کسی کارهایت را می کند؟
با خواهرم هستم که کمک می  کند.
- قرآن را چطور حفظ کردی؟
از جوانی با قرآن مانوس هستم و با تکرار حافظ کل شدم. خودم تنها با نوار و استاد و با کوشش. اینجا استاد نداشتم نیکشهر یا چابهار کلاس رفتم خیلی وقت پیش بود.
- چقدر طول کشید قران را حفظ کنی؟
6 سال
- زندگی با قرآن چطور است؟
قرآن چیزی است که کسی نمی تواند تعریفش کند چون کلام خداست. خداوند این امانت را به همه موجودات تقدیم کرد هیچکس قبول نکرد جز انسان. معلوم می شود انسان خیلی بزرگ است به شرطی که بتواند بزرگی اش را حفظ کند.
- اولین سوره ای که خواندید یادتان هست؟
بله، سوره مزمل. اولین سوره ای را هم که حفظ کردم سوره ناس بود که بچه بودم  و حفظش کردم.
- برای حفظ قرآن به بچه های این جا درس می دهید؟
نه، بچه ها علاقه ندارند بارها گفتم جمع شوید ولی کسی نیامد.
- شده یک جایی از قرآن بیشتر به دلتان بچسبد و بیشتر به آ ن احساس نزدیکی کنید؟ همه قران کلام خداست، نور است و عزیز است.
- تفسیر هم کار می کنید؟
قبلا کار می کردم اما الان چون کسی نیست و تنهایم نمی توانم.

خانواده‌های بی توقع و بی هیاهو

خانواده های شهدا عکس بدست یکی یکی وارد مسجد می شدند. آمدند و ساکت و محجوب به ردیف کنار دیوار نشستند. نه توقعی داشتند و نه هیاهویی، حتی زبان خاطره گویی هم نداشتند.
ما نشستیم تا آقای حدادی رئیس بنیاد شهید نیکشهرگزارشی از شهدای شهرشان بدهد. برگه دست نویسی از جیبش درآورد و از رو می خواند:
بنام خدا
روستای شگیم 110 هکتار مساحت و بالغ بر 1200 نفر جمعیت دارد. کل روستا هم  225 خانوار است. طبق اعلام سایت شهرستان، 85% مردم روستا باسواد هستند و شغل اصلی مردم کشاورزی و دامداری است.
شهرستان نیکشهر 53 شهید، 5 آزاده و 32 جانباز تقدیم ایران کرده است. از 53 شهید 15 شهید متعلق به شهدای دفاع مقدس شهرستان هستند. شهدای روستای شگیم هم 9 نفر هستند که 2 نفر از شگیم پایین و 7 نفر از شگیم بالا. اکثر شهدا ی شهرستان و روستای شگیم از شهدای درگیری با اشرار هستند.

زیردستی که از رئیس مطلع‌تر بود

مسئول بنیاد شهید نیکشهر همین آمارها را با کلی مکث و تاخیر و از روی کاغذ می خواند. بچه ها هم که یکی دو تا سوال کردند نتوانست جواب دهد. اما همکارش  که کنار دستش نشسته بود جورش را کشید و به سوالات بچه ها جواب داد. شما هم شاید بارها زیر دست هایی را دیده اید که از رئیس شان خیلی مطلع تر هستند این هم یکی دیگر از آن زیر دست ها بود. خیلی از اطلاعات مربوط به روستا را او به ما گفت.

اسماء و نرگس کوچولویش

بعد از گزارش جناب حدادی بچه های داخل و بیرون روستا پراکنده شدند و هر کس دنبال کار خودش بود. خیلی از پدر و مادرها فارسی نمی توانستند صحبت کنند. حتی برخی فارسی می فهمیدند اما نمی توانستند حرف بزنند ما هم لهجه بلوچی آنها را نمی فهمیدیم. دنبال کسی می گشتم که بتواند خوب صحبت کند. با دست اسماء را معرفی کردند فرزند شهید خدابخش درزاده.
اسماء آمده بود در حالی که در یک دستش عکس پدر بود و با دست دیگرش دخترش نرگس را بغل گرفته بود. کلاهی سر نرگس بود. در نظر اول به چشم نمی آمد اما کلاه را که برداشتیم به غیر طبیعی بودن سرش پی بردیم.
- از مادرش پرسیدم: نرگس مریض است؟
بله از زمان تولد این مشکل را داشت. 2 روزه بود که به بیمارستان زاهدان بردیم و کمرش را عمل کردیم. مشکل نخاعی داشت گفتند باید سرش را هم عمل کنید. پدرش گفت کوچک است و اجازه نداد 2 عمل همزمان داشته باشد. دخترم 3 ماهه بود که پدرش تصادف کرد و مرد. سر نرگس به مرور بزرگتر می شود و دکترها می گویند باید عمل شود.
- کمرش را که عمل کردید درست شد، الان مشکلی ندارد؟  نمی تواند بایستد در حالیکه الان 7 ماهه است و باید بتواند بایستد.
- یعنی عملش تاثیری نداشته و هیچ فرقی با قبل نکرده؟
کمی چرا. قبلا پاهایش را اصلا تکان نمی داد و ثابت بودند ولی الان پای راستش را کمی تکان می دهد. گفتند مشکل از نخاعش بوده.
- دوباره هم پیش دکتر بردید که بگویید فرقی نکرده؟
برای پاهایش نه. برای  سرش در نیکشهر پیش دکتر رفتم که گفتند باید عمل شود. پاهایش را هم گفتند ورزش بده.
- مشکل سرش چیست؟
اسم بیماریش را نمی دانم. سرش به مرور زمان بزرگ و بزرگتر می شود. می گویند هر چه زودتر باید عمل شود درست نمی دانم. ظاهرا آب دارد که باید آبش را بکشند. 
- آخرین بار کی پیش دکتر رفتید؟
شش ماهه بود بردمش نیکشهر، گفتند برای عمل باید به زاهدان بروید. از آن موقع هم تا حالا که 8 ماهه است به خاطر هزینه و مشکل مالی نتوانستم ببرمش دکتر.
- مگر هزینه اش چقدر است؟
حداقل 5 میلیونی باید باشد که من ندارم.
- برای هزینه ها جایی رفتید مثل بنیاد شهید، کمیته امداد یا بهزیستی؟
برای گرفتن وام بنیاد شهید رفتم گفتند چون شما استخدام هستید و حقوق می گیرید وام تعلق نمی گیرد اما اگر به اسم برادرتان باشد تا 5 میلیون می دهند. برادرم گفت ما خودمان احتیاج داریم به تو نمی دهم. اداره آموزش و پرورش هم که 2 تومان می دهد ولی ضامن کارمند رسمی می خواهد که من ندارم. چه کسی می خواهد ضامن من شود. بهزیستی هم که نرفتم. اقوام هم که خودشان مشکل دارند نمی توانند کمک کنند.
- برادرتان نمی تواند کمک کند؟
نه، برادر کوچکم  با ماشین چپ کرده و دست و پایش شکسته و در خانه افتاده. برادر بزرگم هم بیکار است.
-آموزش و پرورش 2 ضامن می خواهد یا یکی؟
یکی که رسمی باشد. یعنی از همکارها کسی نمی تواند ضامن من شود. گفتند باید کارمند رسمی بیرون از آموزش و پروش باشد. نمی دانم چرا؟ 
- با 2 میلیون تومان وام می شود کاری کرد؟
فکر نمی کنم بشود عمل کرد لااقل می برمش دکتر نشان می دهم.
- خودتان الان چکار می کنید؟
معلم روستای خودمان هستم از سال 89 استخدام رسمی - آزمایشی هستم. راضییم.
- حقوقتان چقدر است؟
تو حکمم زده اند 300 هزار تومان ولی سر جمع دریافتی ام 500 تومان می شود.
- تنها زندگی می کنید؟
بعد از مرگ شوهرم با مادرم زندگی می کنم.
- شوهرتان چرا فوت کرد؟
تو راه نیکشهر با موتور تصادف کرد. 
- پدرتان کی شهید شد؟
سال 72. سپاهی بود تو ماموریت در زاهدان با اشرار درگیر شدند و او شهید شد.
من 4 سالم بود و چیزی از پدرم یادم نیست، خاطره ای از او ندارم. فقط وقتی عکسش را می بینم می فهمم چه شکلی بوده.
- الان هم دنبال وام هستید؟
من سعی ام را می کنم. اگر ضامن جور شود می گیرم وگر نه ... امیدم به خداست.
- حرف دیگر؟
مشکلم دخترم است اگر می شود کمک کنند ببرمش دکتر.

حرفی ندارم، امیدم فقط به خداست

"حرفی ندارم، امیدم فقط به خداست" این آخرین حرف اسماء بود و چه زود هم  جوابش را گرفت. از همین صحبت های اسماء گزارشی درست کرده و در پیک بامدادی رادیو ایران پخش کردیم. پخش این گزارش چه غوغایی کرد. گزارش ساعت 8 و نیم صبح پخش و تا ظهر 3-4 هزار پیامک مردمی داشتیم هم برای ابراز همدردی و هم برای کمک. از همه طیف آدم ها هم بودند. از رئیس بانک ملی شعبه بازار گرفته تا مدیر عامل شرکت نفت پارس. از مددکار بازنشسته تا دکتر میاندوآبی که گفته بودند حاضرند کل هزینه عمل نرگس را تقبل کنند. از همکاران موسسه محک تا مسئولان موسسه خیریه الزهرای شهرک شهید محلاتی. از راننده کامیون تا هموطنی در کشور امارات. راننده کامیون نوشته بود هنگام شنیدن این گزارش پشت فرمان گریه ام گرفت ماشین را توی جاده نگه داشته و سیر گریه کردم. هموطن اماراتی هم با اصرار شماره حساب خواسته بود تا حتما مبلغی برای عمل نرگس کمک کند. و انبوه پیامک های مردمی دیگر.
به لطف همین پیامک ها و کمک های مردمی نرگس را به بیمارستان امام خمینی تهران آوردیم و تحت درمان قرار گرفت.
اسماء این همت را داشته در حالی که در 4 سالگی یتیم شده بود درس بخواند و دانشگاه برود و الان معلم روستای شگیم در نیکشهر سیستان و بلوچستان باشد. او بعد از ناامیدی از ادارات دولتی تنها امیدش به خدا بود. شاید این هم کار خدا بود که همه اسباب و علل دست به دست هم دهند و ما از تهران به روستای آنها برویم و با اسماء حرف بزنیم. شاید ما وسیله بودیم و این اتفاقات دست ما نبود.

آقای وزیر سری هم به این مدارس بزنید

روستای شگیم فقط مدرسه ابتدایی داشت و با 72 دانش آموز هر 6 پایه در آن دایر بود. چهار معلم این دانش آموزان را درس می دادند که اسماء معلم پایه های سوم و چهارم بود. بچه ها برای راهنمایی و دبیرستان به مجتمع آموزشی خلیج فارس در روستای "هیچان"می رفتند که ده کیلومتر با شگیم فاصله داشت. مدارس روستاهای کوچک اطراف هم همه زیر نظر همین مجتمع اداره می شدند. 
بعد از اینها اسماء چیز جالبی گفت: مدرسه ما هنوز برق ندارد.
- با تعجب پرسیدم: روستا که برق دارد چطور مدرسه برق ندارد! چرا؟
گفت: ندارد دیگه، نمی دانم. 
- کی باید به مدرسه برق بکشد؟
مدیران باید اقدام کنند. اول باید معاونمان درخواست کند. معاون به مدیر مجتمع بگوید. مدیر مجتمع به مدیر اداره بگوید که نمی کنند.
- پیگیری کردید؟
گفتن که ما می گوییم، دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. تازه مدارس دیگر 6 پایه است ولی ما چون فقط 3 کلاس داریم و جا نداریم  دو شیفته هستیم و بعداز ظهر هم می آییم. دو نفر از آموزگاران صبح می ایند و دو نفر هم بعدازظهر. هفته پیش از اداره آمدند گفتند پایه ششم که 10 نفرند، باید در سالن برپا شود. گفتیم سالن که نمی شود سروصدا و شلوغی هست. گفتند چاره ای نداریم باید پایه ششم تشکیل شود.
هنوز داشت ادامه می داد و گفت: تازه کلاسهای ما در هم ندارد.
- یعنی چی کلاس ها در ندارد؟
همین، کلاس در ندارد، پارسال در آوردند ولی هنوز نصب نکردند.
- با خنده گفتم: خیلی خنده دار است که در باشد ولی نصب نکنند نصب در که کاری ندارد.
گفت: بله خنده دار است ولی هست.
نمی دانم اسم این ها را چی باید گذاشت. نمی دانم مسئولان آموزش و پرورش از وضع این مدارس خبری دارند. نمی دانم آیا جناب وزیر وقتی پایه ششم را با اصرار ابلاغ می کنند آیا گاهی هم وقت می کنند از تهران خارج شده و همراه بخش نامه اش به این مناطق و این گونه مدارس سری بزنند. نمی دانم... بگذریم.

شما از بروکراسی اداری خبر ندارید

رئیس مجتمع خلیج فارس هیچان را آنجا ندیدیم اما بعد که به تهران برگشتیم تلفنی ماجرا را پیگیری کردم. آقای رئیسی گفت: من تازه یک سال است رئیس مجتمع شدم قبلش را خبر ندارم چرا کاری نکردند اما از وقتی من آمدم نامه نگاری و پیگیری کردم تازه آمدند کنتورش را نصب کردند.
گفتم: مگر برق کشی یک مدرسه سه کلاسه روستایی چقدر کار دارد؟
خندید و گفت: همین است، شما خبر ندارید. ما باید به اداره آموزش پرورش نامه بزنیم به اداره برق نامه بزنیم، آنها موافقت کنند. نامه نگاری های اداری همین قدر طول می کشد.
                              
ای کاش یک توپ به ما می‌دادید که بازی کنیم

موقع برگشت بچه ها دورمان جمع شده بودند. یکی مسئولان به هر کدام از بچه ها یک ماشین خیلی کوچک اسباب بازی داد. نگاه کردم همه اش چینی بود. وقتی تمام شد و می خواستیم سوار ماشین شویم یکی از بچه ها ماشین اسباب بازی را توی دستش چرخاند و با حسرت گفت: ای کاش یک توپ به ما می دادید که بازی کنیم.
از این نگاه با حسرت و این جمله اش خیلی سوختم.
از عجایب کشور دوست چین این را هم بگویم که توی مسجد هم کلاه هایی بود که بچه ها یا مردم وقتی وارد می شوند سرشان می گذاشتند.کلاه هایی سفید که شکل یک گنبد و مناره با نخ آبی روی شان گلدوزی شده بود. یکی از این کلاه ها را گرفته و با خودم آوردم. توی ماشین با دقت بیشتری پشت و روی کلاه را نگاه کردم، دیدم حتی این کلاه هم چینی است.

وحدت؛ گمشده مسلمین

در برگشت از روستای شگیم ساعت 2 و نیم، نماز ظهر را مسجد جامع کوچک دهستان چانف خواندیم. چانف دو مسجد داشت، مسجد جامع بزرگ که نماز جمعه در آن برگزار می شد و مسجد جامع کوچک که سر راه بود و ما در آن نماز خواندیم.
آنهایی که اهل مسافرتند خوب می دانند که دستشویی حیاتی ترین چیز در سفر است. مسجد باز اما دستشویی اش بسته بود و ما بد جوری نیاز مبرم داشتیم. ده دقیقه ای طول کشید تا خادم مسجد را صدا کردند و آمد در را باز کرد. شانس آوردیم که خانه اش پشت مسجد بود و هنوز به نماز جمعه نرفته بود. چون در همین فاصله دو سه تا از بچه ها طاقت نیاورده و از بالای در داخل پریدند. معلوم نبود اگر کلید نمی رسید چه وضعی پیدا می کردیم.
خادم، پیرمرد لاغر و پر جنب و جوشی بود با محاسن سفید. همین که از حیاط مسجد و پله ها پایین آمد و متوجه شد ما مهمان هستیم بغلش را باز کرد و تک تک مان را در آغوش گرفت و گرم احوال پرسی کرد. اولین جمله اش هم این بود: عیدتان مبارک. آخر فردا عید غدیر بود.
اسمش نواس بود. کلید را به خودمان داد و خودش رفت نماز جمعه. ما هم با خیال راحت به کارمان رسیده و نماز خواندیم. صدای خطیب نماز جمعه را از بلندگوی بالای مناره مسجد جامع بزرگ به خوبی می شنیدیم. خطیب محترم درباره ضرورت وحدت مسلمین صحبت می کرد حتی به کار بزرگ تسخیر لانه جاسوسی آمریکا هم اشاره کرد.

علل عقب ماندگی مسلمین

بعد از نماز، اول از همه رفتم سر کمد کتاب ها که در گوشه مسجد قرار داشت. بیشترش قرآن بود حتی یک قرآن چاپ "دولة قطر" هم دیدم. بقیه کتاب ها چاپ ایران و پاکستان بود با همان صفحه بندی و چاپ پاکستانی. از کتاب "فضایل اعمال" چند جلد در کمد، کنار منبر و طاقچه جلو پنجره ها وجود داشت. این کتاب را قبلا در مساجد دیگر این مناطق هم دیده بودم. شاید چیزی شبیه "مفاتیح الجنان" مساجد ما باشد.
این هم شناسنامه کتاب: فضایل اعمال
نوشته: شیخ الحدیث حضرت مولانا محمد زکریا
مترجم: محمدکریم صالح
چاپ: لاهور- پاکستان
سر پا تورقی کردم، 7 بخش داشت: حکایات صحابه، فضایل قرآن، فضایل نماز، فضایل ذکر، فضایل تبلیغ، فضایل رمضان، علل عقب ماندگی مسلمین
بخش آخرش برایم جالب بود: "علل عقب ماندگی مسلمین".
نویسنده مهم ترین علت عقب ماندگی مسلمین در شرایط کنونی را فراموشی فریضه "امر به معروف و نهی از منکر" می داند و می گوید برای احیای این فریضه باید "مساله تبلیغ"را خیلی جدی بگیریم:
-"اصل مرض ما ضعیف شدن روح اسلامی و حقیقت ایمانی ماست. جذبات و احساسات اسلامی فنا شده و حقیقت ایمانی از بین رفته است. هر گاه در اصل چیز، پستی و انحطاط آمد بر اثر آن هر نوع خوبی که با آن وابسته است نیز دچار انحطاط و پستی می شود. سبب این ضعف و انحطاط همان بی توجهی به اصل است که بقای تمام دین به آن استوار می باشد و آن اصل امر به معروف و نهی از منکر است. ظاهر است هیچ قومی تا آن وقت که افراد آن به خوبیها و کمالات آراسته نگردند نمی توانند ترقی کنند. پس تنها و تنها علاج ما این است که با چنان قوتی به انجام فریضه تبلیغ بپا خیزیم که از آن، قوت ایمانی ما بیشتر شود و جذبات و احساسات دینی ما رشد کند. (ص 770)
- راه حل
ما مطابق فهم نارسای خود برای رستگاری و بهبودی مسلمانان یک برنامه عملی، طراحی کرده ایم که در حقیقت می توان گفت نمونه ای است از زندگی اسلامی گذشتگان ما که خلاصه آن به این شرح است.
قبل از همه مهم ترین چیز این است که هر مسلمان از تمام هدف های دنیوی صرف نظر کرده و اعلاء کلمة الله و اشاعت دین و احیاء و سربلندی احکام الله را هدف زندگی خود قرار دهد و تصمیم جدی بگیرد که هر حکم الله را قبول نموده و بر آن عمل نماید و هرگز نافرمانی نکند. برای رسیدن به این هدف دستور العمل زیر توصیه می شود:                            
1- الفاظ کلمه "لا اله الا الله" را بطور صحیح یاد بگیرد و سعی و کوشش نماید معنی و مفهوم آن را خوب بفهمد و مطابق آن زندگی کند.
2- به نماز پایبند باشد و همراه با شرایط و آداب آن با خضوع و خشوع ادا نماید.
3- ارتباط پیدا کردن با قرآن کریم و ایجاد محبت و دلبستگی با آن، برای این منظور دو طریق پیشنهاد می شود:
الف: اختصاص دادن اوقاتی از شبانه روز برای تلاوت قرآن کریم همراه با رعایت ادب و احترام و همراه با تدبر در معنی آن
ب: برای آموزش قرآن و مسائل دینی به بچه های خود و دختران و پسران روستا و محل سکونت خود برنامه ریزی کند و این کار را بر همه کارها مقدم قرار دهد.
4- اوقاتی را به ذکر و یاد الله و فکر و تدبر گذراند.
5- هر مسلمان را برادر خود دانستن و با او همدردی و غمخواری نمودن و بخاطر مسلمان بودنش ادب و احترام او را بجا آوردن، پرهیز کردن از حرف هایی که باعث اذیت و آزار برادر مسلمان باشد.(ص 772-773)
- آداب تبلیغ
... مقصود از این کار {تبلیغ} هدایت دیگران نیست بلکه هدف مورد نظر اصلاح خود و اظهار بندگی و بجای آوردن کلمه الله و کسب رضای الله است. پس لازم است این چند مورد به خوبی فهمیده و رعایت شود:
1- تا حد امکان خرج خوراک، کرایه و غیره را خودش متحمل شود و اگر توانایی دارد برای همراهان فقیر خودش نیز خرج کند.
2- خدمت گزاری و همت افزایی همراهان خود را و کسانی که این کار مقدس را انجام می دهند سعادت خویش بداند و در ادب واحترام آنها کوتاهی نکند.
3- به عموم مسلمانان با نهایت تواضع و فروتنی رفتار نماید. در گفتار لحنی ملایم و نرم داشته باشد و مهربانی و تشویق را اختیار کند.
4- در اوقات فراغت بجای اینکه به دروغ، غیبت، جنگ و فساد، بازی و سرگرمی مشغول شود به خواندن کتاب های مذهبی و نشستن با افراد صالح بپردازد که از این طریق به گفته های الله و رسول پی می برد. مخصوصا در ایام تبلیغ از حرفها و کارهای بیهوده پرهیز کند.
5- از طریقه های جایز، روزی حلال کسب نماید و با قناعت حراج کند و به حقوق شرعی اهل و عیال و دیگر خویشاوندان و نزدیکان رسیدگی کند.
6- هرگز مسائل اختلافی و فروعی را مطرح نکند. بلکه به طرف اصل توحید دعوت دهد و به تبلیغ ارکان اسلام بپردازد.
7- تمام گفتارها و کارهای خود را با خلوص نیت مزین و آراسته کند. (ص 776-777)

سنگینی یک حس غریب

مقصد روستاهای "کْناری" و "سرزه" بود، از توابع دهستان چانف و بخش لاشار شهرستان نیکشهر. بیش از دو ساعت با ماشین های سر حال شاسی بلند تو راه بودیم تا برسیم که 26 کیلومتر مسیر خاکی بود. راهی که زیر شلاق سیلاب ها و باران های فصلی دیگر اطلاق "جاده" بر آن صادق نبود و ما تمام این مسیر را دو دستی به دستگیره ها چسبیده بودیم تا سالم به روستا برسیم. هر دو روستا به فاصله 200-300 متر بالای تپه ای قرار گرفته بود. پایین تپه هم مسیر سیلاب های زمستانی و بهاری بود که البته الان از خشکی ترک برداشته بود.
این دو روستا حس غریبی داشت. لازم نبود مدت زیادی در روستا بچرخی تا این را بفهمی همین که پایمان به زمین رسید و به اولین کپر رسیدیم سنگینی این حس ما را هم گرفت. این حس غریب صرفا بخاطر محرومیت آنها نبود چون امکانات این دو روستا هم مانند روستاهای دیگر بود. توضیحش سخت است اما فکر می کنم این حس غریب بیشتر از فراموشی و یا بهتر بگویم دیده نشدن بود، انگار که این آدم ها اصلا وجود ندارند. شاید اینکه ما نزدیکی های غروب به روستا رسیدیم در انتقال این حس بی تاثیر نبود. بیش از این قابل توصیف نیست باید باشی و سنگینی این حس  را با تمام وجودت احساس کنی تا بفهمی.

ممنوع التصویر

سه زن در سایه خانه گلی آسوده از همه جا و همه کس نشسته و سوزن دوزی می کردند. این اولین سوژه عکاسان گروه بود که به محض پیاده شدن به طرفشان رفتند اما ناکام شدند. چون خانم ها به محض دیدن دوربین ها نخ و قلابشان را جمع کرده و سریع به داخل خانه گریختند. هر چه اصرار کردیم حاضر نشدند بنشینند تا عکس ازشان گرفته شود. همه تعجب کرده بودیم که چرا؟
چند دقیقه بعد که خانم های گروه آمدند و با این زن ها خوش و بشی کرده و گپ زدند. گفتند: عکس نگیرید. نه، نه، عکس خوب نیست.
کم کم اهالی جمع شدند و فهمیدیم این بندگان خدا عکس و فیلم گرفتن از زن ها را خیلی بد می دانند و اجازه نمی دهند. حتی برخی ها می گفتند: عکس گرفتن از زنها حرام است. حتی موقع صحبت کردن هم روسری بلوچی شان را جلو دهن شان گرفته و با خانم ها ی گروه صحبت کرده و به ما نگاه نمی کردند. می گفتند: ما حتی از عروسی های مان هم عکس و فیلم نمی گیریم. 
بعد پرس و جو هم فهمیدیم که در کل روستا فقط دو سه نفر تلویزیون دارند و این کمی غیر معمول بود چون خیلی از روستایی ها ماهواره هم دارند.

دور می زنیم کاری نداریم

هنوز با خانم ها صحبت می کردیم که صدای بلندش توجه مان را جلب کرد. علی جوان بود، حدود 20 سال. می گفت: عکس از زن حرام است.
گفتم: چرا؟
گفت: عکس می گیرند می اندازند توی گوشی و پخش می کنند.
گفتم: من عکس دارم مگر داخل گوشی ام انداخته ام یا شما عکس دارید مگر توی  گوشی ات انداخته ای. این دست شماست که عکس را داخل گوشی بیندازی یا نه.
مجادله بیشتر فایده ای نداشت و مراء می شد برای همین سریع بحث را عوض کردم.
- چکار می کنی؟
هیچی، دور می زنیم کار نداریم.
- ازدواج کردی؟
آره، یک سالی می شود.
- کار نداری چطوری زن گرفتی؟
الان در عسلویه کار می کنم.
- برای مرخصی آمدی؟ آنجا چطور است؟
آره، پنج شش روز دیگر برمی گردم. سه سال است آنجا کار می کنم. روزی 30 هزار تومان می گیرم. در یک شرکت ایمنی بیل می زنیم و آشغال جمع می کنیم. چهار ماه آنجا می مانم با 500-600 هزار تومان پول برمی گردم. پولها که خرج شد دوباره می روم.
- مدرسه هم رفتی؟
پنج کلاس خواندم.
                        
خان محمد مردی از "کناری"

غیر از جوانها که از بیکاری و برای تماشا دور و برمان جمع شده بودند، دنبال یکی می گشتیم که چهار تا پیراهن بیشتر پاره کرده باشد. خان محمد رئیسی را معرفی کردند. گفتم: رئیس شورا است؟ گفتند: نه، ما شورا نداریم. صورت سیاه چرده پیرمرد با محاسن جو گندمی اش ترکیب جالبی ساخته بود. از دور غریبه ها - یعنی ما- را که دیده بود نفس زنان خودش را رساند. شصت سال را شیرین داشت اما سر حال بود و پر سر و زبان. از آن پیر مردهایی که اسب شان را تازانده بودند. شال سفید دور سرش را بالاتر داد. دستی به پیشانی بلند سیاهش کشید و شروع کرد. نگذاشت سوالی بکنم خودش یک بند همه چیز را گفت:
روستای کناری و سرزه روی هم  120 خانوار هستیم. ما از همه چیز محرومیم.. برق وآب نداریم جاده و خانه بهداشت هم نیست. سه سالی می شود که برق داریم این طرف و آن طرف برق هست ولی وسط برق ندارد . آب هم از یک لوله ای است که یک روز هست ده روز نیست. لوله را می اندازیم حوض را پر می کنیم.
نزدیکترین جا به روستای ما چانف است که حدود 3 ساعت راه است چون جاده مان خاکی است. اگر مریض شویم خانه بهداشت که نداریم باید با چه مصیبتی خودمان را به چانف برسانیم. قیمت هر کپسول گاز برای ما 12 هزار تومان تمام می شود. کپسول ها را هر 10-15 روز یکبار با وانت از اسپکه یا چانف می آورند.
- برای جاده کاری کردید؟
نه، کسی اینجا نیامده و نمی آید. دو سال پیش شهردار اسپکه ( از بخش های نیکشهر) آمد و دیگر کسی نیامد.
- تلویزیون دارید؟
نه
- خان محمد چند تا بچه داری؟
4 تا پسر دارم، 2 تا کر و لال هستند و 2 تاشان سالم.
- چه کار می کنند؟
آنهایی که کرو لالند کاری نمی توانند بکنند. آنهایی هم که زبان دارند کاری ندارند و تریاک می کشند. گاهی دنبال چند تا گوسفندمان می روند.
- کشاورزی هم دارید؟
آب نیست. چند سالی هست که خشکسالی شده. نخل داریم ولی در خشکسالی ها زیاد بار ندارند. امسال همه مردم روستا حدود 2 تن خرما داشتند.
- بعد از اینجا روستایض  دیگری هم هست؟
4- 3 روستای دیگر هست که برق هم ندارند. 
- چرا بچه هایت معتادند؟
از بیکاری، مدرسه رفتند ولی کم.
- بچه ها بعد از ابتدایی چکار می کنند؟
برای راهنمایی و دبیرستان، کسانی که فامیل دارند و می توانند به اسپکه ، نیکشهر یا ایرانشهر می روند بقیه هم ترک تحصیل می کنند.
- برای بچه های کر و لالت کاری کردی؟
چکار می توانم بکنم. یک بار آنها را به بهزیستی بردم 5 کیلو روغن و چند کیلویی برنج دادند. آن هم 5 یا 6 سال پیش و دیگر هیچ.
- از کمیته امداد کمک نکردند؟
نه، فقط یک تانکر آب دادند که آب داخلش ذخیره کنیم.
- یارانه که می گیرید؟
بله، همه مان می گیریم.
- یارانه بس می شود؟
این سوال آخری انگار آتشش زد با شدت و حرارت گفت: 45 هزار تومان یارانه چیه! به کدام دردمان بزنیم. برای هر کیسه آرد 30 هزار تومان و برای یک پنج کیلویی روغن 17 هزار پول می دهیم.  یارانه چیزی نمی شود.

حوض آب روستای کناری

صحبت با خان محمد درست دو قدمی حوضی بود که او اشاره می کرد. بعد از صحبت نزدیک تر رفتم تا حوض آب روستا را از نزدیک ببینم. حوض کوچکی بود با دیواره سیمانی حدود دو متر. رویش هم کاملا باز بود. آب با شلنگ از فاصله ای دورتر - ما نرفتیم ببینیم چقدر فاصله دارد- داخل این حوض می ریخت و مردم از همین آب استفاده می کردند. روی پنجه پا بلند شدم تا داخلش را ببینم. ته حوض پر لجن نارنجی رنگ بود و دیواره هایش را هم جلبک پوشانده بود. حتی لوله ای که آب از آن می آمد بر اثر همین جلبک ها تنگ شده و چیزی نمانده بود بسته شود. روی آب هم پر گرد و خاک و اشیاء سبک دیگر بود.
از جمعه بلوچی، جوان استخوانی و میان سالی که کنار ایستاده بود پرسیدم:
- این آب از  کجا می آید؟
از رودخانه
- آب حوض را برای چه استفاده می کنید؟
همه مردم روستا از همین آب استفاده می کنند.
- برای خوردن هم از همین آب استفاده می کنید؟
بعضی ها از همین آب برای خوردن هم استفاده می کنند اما بعضی از رودخانه می آورند.
- چرا روی حوض را نمی پوشانید که لااقل کثیف نشود؟
کثیف نیست، آبش تمیز است ما از همین آب می خوریم. هر دو روز لوله را داخل حوض می اندازیم تا پر آب شود.
- این همه آشغال را روی آب مگر نمی بینی؟ می توانید دو تا شاخه نخل روی حوض بیندازید تا آشغال نریزد؟
نگاهی کرد و چیزی نگفت.
- چه کار می کنی؟
کارگری تو شرکت نفت تو بندرعباس و عسلویه. روزی 30 هزار تومان حقوقم است. تنها نیستم از روستا آنجا زیادند .
- زن و بچه هم داری؟
یک بچه کوچک دارم.

مگر آنها بچه های ایران نیستند؟

یاسر مولوی، اسلام پولادی و زکریا پولادی هم از جمله بچه هایی بودند که خاموش و کنجکاوانه پشت سر ما می آمدند و با تعجب به صحبت ها و گفتگوهای ما گوش می دادند. نشستم تا چند کلمه با آنها صحبت کنم. همه ابتدایی بودند. دورمان که خلوت تر شد به صحبت گرفتم شان.
هیچی نمی گفتند یعنی چیزی نداشتند بگویند فقط محجوبانه نگاه مان می کردند. اگر موافق بودند سرشان را به پایین و اگر مخالف بودند به بالا حرکت خفیفی می دادند.
بچه هایی که زبان نداشتند. یعنی زبان داشتند اما زبان صحبت نداشتند. نه توقعی داشتند، نه آرزویی و نه درخواستی. نه کسی به یاد آنها بود، نه کسی می رفت تا حرف شان را بشنود، نه آنها کسی را می دیدند که حرف هایشان را بزنند، نه در جایی به حساب می آمدند. انگار که نبودند.
وقتی بلند شده و چند قدمی ازشان فاصله گرفتم با خودم گفتم: چه کسی باید زبان
بچه های "کناری" و "سرزه" باشد؟ مگر آنها نیز بچه های ایران نیستند؟ آیا ما می توانیم زبان گویای آنها باشیم؟ آیا این گناه آنها است که در این نقطه ایران و نه در پایتخت به دنیا آمده اند یا گناه ماست که به این نقطه ایران نمی آییم و پایتخت را رها نمی کنیم؟ این گناه را با چه می توانیم جبران کنیم؟

آدم های بی آرزو

جوانی، پیرمردی یا زنی زانو در بغل گرفته و به دیوار خانه یا کپر تکیه کرده و به دور دست خیره شده و غرق در فکر است به طوری که اگر از جلوش رد شوی متوجه نمی شود. شال بلوچی شان را گره زده و دور کمر و زانو انداخته، چمباتمه زده و زانوها را در شکم نحیف شان فرو برده اند. این صحنه ای است که در روستاهای این مناطق زیاد می بینی. خیلی از مردم این روستاها صبح تا شب کارشان همین است فقط با چرخش آفتاب جایشان را عوض کرده و از این طرف کپر به آن طرف می روند. نه کاری، نه آینده ای و نه امید و آرزویی، همه همَ و غمَ شان به شب رساندن روز است.
دیدن این صحنه ها شاید ابتدا به چشم نیاید اما تکرار دیدنشان خیلی دلخراش است. آخر مگر آدم چند روز می تواند چمباتمه زده و در خیالات غرق شود.

قصور یا تقصیرهای نپذیرفتنی

مجموع شان 20 خانوار بود و بین دو روستای کناری و سرزه زندگی می کردند. زندگی در کپرهایی از شاخ و برگ نخل های خودشان. هر روز سیم های برق را می دیدند که از کنار کپرهایشان رد شده و به روستای بالایی می رفت و هر شب در حسرت برق سر بر بالین می گذاشتند اما برق نداشتند.
مدرسه هر دو روستا هم در همین وسط واقع شده بود که آن هم برق نداشت.
شیر محمد بلوچی خودش از همین وسطی های بی برق بود.
می گفت از زمانی که کناری و سرزه را برق کشیدند ما این وسط بی برق مانده ایم.
گفتم: پیگیری کردید بیایند برق بکشند؟
گفت: آره، چند بار رفتیم اما جواب درستی نمی دهند و خبری نشده است.
از هر کس پرسیدیم کسی علت این اتفاق عجیب را نمی دانست. ما هم نتوانستیم بفهمیم چرا. فاصله دو تا روستا یک کیلومتر هم نبود و این بیست خانوار در همین فاصله زندگی می کردند.
شیرمحمد آمده بود که همین را به ما بگوید و امید داشت که ما بتوانیم کاری بکنیم. اما ما باز هم شرمنده شان شدیم. کاری که از دست ما برنمی آید الا نوشتن همین چند خط که اگر کسی بشنود و کاری بکند. اگر هم نکرد که هیچ، فقط همین چند خط باقی می ماند برای آیندگان که بخوانند و بدانند درد این مردم چه بوده است.
از این صحنه ها و اتفاقات عجیب در سفرهای جهادی کم ندیده ایم این هم یکی دیگر از آن ها بود. به هر حال این قصور یا تقصیرها به هر دلیل یا از هر کسی که باشد قطعا شایسته و پذیرفتنی نیست.
                                    
وقتی روستاهایی از قلم مراکز آماری می‌افتند

عبدالرضا عزیزی رئیس کمیسیون اجتماعی مجلس گفته: آقای دکتر عادل آذر در کمیسیون گزارش داد که: "100 درصد از مردم ایران از ‌برق، 97 درصد از آب شرب و بیش از 80 درصد نیز از ‌گاز برخوردار هستند."
برای کسانی که از پایتخت یا از شهر بیرون نرفته باشند شاید این آمار چندان جلب توجه نکند اما برای کسانی که با مناطق محروم و عشایری سرو کار دارند و روستاها یا مناطق بدون آب و برق را دیده اند تعجب آور است. همین تعجب مرا واداشت تا به آقای عزیزی رئیس کمیسیون اجتماعی مجلس زنگ زده و بپرسم آیا واقعا 100 درصد مردم ایران برق دارند؟
گفت: این گزارشی است که رئیس مرکز آمار ایران داده است.
گفتم: شما در کمیسیون ازش نپرسیدید که این آمار چقدر درسته؟
گفت: نه دیگر، چون آمار مرجع رسمی آمار کشور بود ما چیزی نگفتیم.
همین روستاها را برایش اسم بردم و گفتم درست است که بیشتر روستاهای کشور برق دارند اما قطعا هنوز صد در صد نشده است.
گفت: شما اگر مدرک معتبری دارید به مرکز آمار ایران بفرستید.
گفتم: از مشاهدات خودمان چه مدرک معتبرتری هست ما خودمان این روستاها را رفتیم دیدیم.
این را که گفتم اعتراف کرد: بله، درست است.
گفتم: این را هم برای اطلاع شما نمایندگان می گویم و شما هم اگر رئیس مرکز آمار ایران را دیدید به گوشش برسانید.
در همین سفر فرصتی شد که این موضوع را به آقای عالی رئیس قرارگاه جهادی شهید شوشتری هم بگویم. بچه های این قرارگاه چهار سالی هست که در این مناطق کار می کنند. موضوع را که شنید لبخند معناداری زد و گفت:
روستاهای بدون برق هستند. سال به سال کمتر می شوند ولی باید یکبار برای همیشه مشکل را حل کنیم.
- در مناطقی که رفتید چند روستای بدون برق بود؟
اگر بخواهم اسم ببرم کم نیست اما اخیرا ما به دو روستای "ببدوس" و "سعید آباد" در دهستان "ریت" در بخش فنوج رفتیم که هنوز برق نداشتند در صورتیکه چند کیلومتر جلوتر برق داشتند. همین روستاهایی که خان محمد گفت برق ندارند. در سفر قبلی - خرداد- دو ساعت و نیم پیاده روی کردیم تا به روستای "جووانی دپ" رسیدیم که نه برق، نه آب و نه جاده داشت.
روستاهای بدون برق در کشور کم نیست اما همین چند نمونه برای نقض آمار "مرکز آمار ایران" و اینکه به عمق فاجعه آماری در کشور پی ببریم و بی اطلاعی نمایندگان محترم مجلس را بدانیم کافی است.
همه این روستاهایی که برق نداشتند آب بهداشتی و سالم هم نداشتند اما نخواستم به آنها اشاره کنم تا مبادا هر روستایی را که اسم بردم حضرات بگویند این روستا هم جزو همان 3 و 20 درصد بدون آب و گاز است.

دو سوال اساسی

تا بچه ها بویژه عکاس ها کارشان تمام شود سر پا و پشت به آفتاب عصرگاهی با رئیس قرارگاه جهادی شهید شوشتری صحبت خودمانی مان گل انداخت. گپ زدیم تا اینکه بحث به دو سوال اصلی رسید: چرا این محرومیت ها وجود دارد؟ و چرا برطرف نمی شود؟ آقای عالی می گفت:
ما حدود 4 سال است که در این منطقه و شهرستان در حرکت هستیم و مشکلات را می بینیم اول اینکه دست مسئولان شهری یا استانی بسته است. یعنی منابع و امکانات موجود کم  و در حد  یک سوم یا یک چهارم مورد نیاز است. نیکشهر از 14 استان ما بزرگتر است و امکانات محدودی دارد. یعنی فرماندار باید به اندازه استاندار مدیریت داشته باشد. ولی با کدام منابع؟ درخواست ما این است که نگاه مسئولان در سطح کشور به این مناطق تغییر کند. البته همه مردم اذعان دارند که در چند سال اخیر و بعد از انقلاب اتفاقات خوبی افتاده است ولی باز هم محرومیت زیاد است.
ما اولین بار حدود 9 ماه پیش به روستاهای ابن منطقه امدیم. هر چند ما در طول سال مشکلات منطقه را پیگیری می کنیم اما  فعالیت ما در حد دانشجویی است.
درخواست داریم مجموعه دستگاههای اداری ، غیر اداری ، بخشهای خصوصی بچه های جهادی را بازوهای توانمند خود در امور اجرایی بدانند. باید دست به دست هم بدهیم اگر هر کسی کار خودش را بکند هیچ اتفاق خاصی نمی افتد. چون مشکلات این مناطق مختلف و زیاد است و هر کس فقط می تواند محدوده کوچکی را پوشش دهد.

مثلت حلال مشکلات

آقای عالی ضمن قبول کم کاری ها برای بر طرف کردن این محرومیت ها ادامه داد:
ما باید قبول کنیم که حضورمان در مناطق محروم کم است. ما باید بیاییم و این جاها را از نزدیک ببینیم تا وضع واقعی مردم و عمق محرومیت را بفهمیم.
برای رفع این محرومیت ها هم باید یک مثلثی شکل بگیرد. مثلثی که جهادگران یک طرف، اهالی یک طرف و مسئولان هم در یک طرفند. هر کدام از سه ضلع نباشد یا ناقص باشد کار پیش نمی رود. ما این مثلث را در عمل هم تجربه کردیم.  مثلا با کمیته امداد استان ساخت و سازهای عمرانی را شروع کرده ایم که آنها مصالح می دهند و بچه های جهادی پیگیری و همکاری می کنند و مردم هم پای کارند و کمک می کنند. با این تجربه هم در هزینه ها و هم در زمان به نتیجه رسیدن طرح ها صرفه جویی می شود. این خودش انگیزه ای شد که خیلی از کارها را می شود با هزینه کمتر انجام داد.

خانه دینی

ما از کنار تیرهای برق و کپرهای بدون برق ، رد شده و به روستای سرزه رفتیم.       
محل اتراق یکی دو ساعته ما در روستای سرزه "خانه دینی" روستا بود.
دو اتاق خیلی ساده که از وسط به همدیگر راه داشتند اما در نداشت.
یکی برای خانم ها و یکی برای آقایان.
پرسیدم: خانه دینی چیست؟
گفتند: بچه ها بعد از مدرسه
اینجا می آیند و پیش مولوی روستا قرآن و دروس دینی می خوانند.
بیشتر روستاهای این مناطق که ما رفتیم خانه دینی داشتند و این دو چیز را می رساند : اول، عمق اعتقادات مذهبی مردم این دیار و دوم، ناکافی و ناکارآمدی نظام آموزش رسمی کشور در زمینه مسائل دینی. یعنی مذهب آنقدر ریشه دار بود که برایش خانه خاصی بسازند. همچنین می رساند که مردم آموزش های دینی رسمی در مدارس را کافی نمی دانند و خودشان برای آموزش های مذهبی به فرزندانشان پیش قدم شده اند.
راستی شاید طرح خانه عالم که مدتی است از طرف سازمان تبلیغات اسلامی در روستاها پیگیری می شود از همین گرفته شده باشد.

ما فقط زنده ایم

ساعت سه و نیم نهار را در خانه دینی روستای سرزه خوردیم. نهار کنسرو لوبیا و عدسی بود و ما هم که گرسنه بودیم ته همه قوطی ها را درآوردیم.
بعد از نهار اهالی چایی آوردند که دور از ادب بود دست شان را پس بزنیم. تازه خودمان هم که از صبح چایی نخورده بودیم خمار چایی بودیم و حسابی چسبید.
قبل از حرکت منتظر جاسازی وسایل بودیم. با همان بنده خدایی که چایی آورده بود چند کلمه ای سرپایی گپ زدیم. ازش پرسیدم: اوضاع و احوال چطوراست خوب می گذرد
صریح و بی تعارف گفت: ما که زندگی نمی کنیم و فقط زنده ایم.
این جمله آتشم زد و تا نیمه راه از ذهنم بیرون نمی رفت. کسی این جمله را می فهمد که به این مناطق آمده و وضع این روستاها را دیده باشد.

راه‌های پر دست‌انداز روستایی

هر چند عجله داشتیم که هر چه زودتر حرکت کنیم تا شب نشده بخش خاکی مسیر را رد کنیم اما تا جمع و جور کرده و راه افتادیم غروب شد و خاکی را در تاریکی اول شب طی کردیم.
مقصد ما روستای زبرینگ بود و شبانه 250 کیلومتر راه خاکی و روستایی را در تاریکی طی کردیم. راه های روستایی حتی آسفالته اش هم تعریفی ندارد. آسفالت ها خراب شده و پر از چاله چوله است.
ما اولین ماشین بودیم و بعد از کلی پرس و جو ساعت 10 و نیم به زبرینگ رسیدیم. یکی از ماشین ها راه را گم کرده و کلی در راه های کور و خاکی چرخیده بودند. شانس آورده بودند بالاخره ساعت 2 بعد از نیمه شب رسیدند.
روز دوم، شنبه 13 آبان 91 عید غدیر

کمی به روح زندگی این مردم نزدیکتر شویم

ماشین سواری دیروز بدجوری توان مان را گرفته بود و تا ساعت 9 در مسجد روستای زبرینگ خواب بودیم. بعد از صبحانه تا ظهر توی روستا چرخیدیم و هر کس دنبال کار خودش رفت. برای ما که خرداد هم اینجا آمده بودیم شکل و شمایل ظاهری روستا و کپرها جاذبه ای نداشت، مجبور بودیم زحمتی به خود داده و دقیق تر و عمیق تر زندگی این مردم را ببینیم شاید کمی به روح زندگی بی ریای این مردم کویر نشین نزدیکتر شویم. 
اهالی همین روستای زبرینگ تا دو سه سال پیش یعنی قبل از آمدن بچه های جهادی همه کپرنشین بودند اما الان بیشتر آنها خانه دار شده یا خانه هایشان در حال ساخت بود. جالب بود که خیلی ها در کنار خانه، کپرشان را هم حفظ کرده و بویژه  درساعات گرم روز داخل کپرشان می رفتند. آقای عالی مسئول قرارگاه شهید شوشتری می گفت: دنبال طراحی خانه ای هستیم با ساختار و شکل و شمایل کپر و حتی با چند تا از بچه های معماری هم صحبت کرده ایم. اگر بتوانیم خانه ای با معماری و ساختار کپر بسازیم می شود آن را در همه استان تعمیم دهیم.
معمارهای محترم می توانند وارد شده و ذوق آزمایی کنند. همه اش که نباید برای ساخت برج و آپارتمان و هایپرمارکت خلاقیت به خرج دهند.
نکته دیگراینکه، مردم این دیار به "سختی" خو گرفته بودند و با سختی راحت تر بودند انگار. سختی برایشان راحت تر بود و زندگی راحت را نمی توانستند بپذیرند.
نکته عجیبی بود. هنوز مردم این دیار و زندگی شان لایه های پنهانی دارد که پی بردن به آن سال ها کار می برد و با یک بار و دو بار سر زدن نمی شود فهمید.

رویا سازی رسانه ملی برای بچه های کپرنشین

"استقلال سرور پرسپولیس" ، "بالعکس"، بارسلونا و مِسی، اینها تنها نوشته هایی بود که روی دیواره های کپرهای حصیری خرما نوشته شده بود. این ها را بچه های کویر نشین با خط های کج و کوله شان نوشته بودند و بد جوری هم توی چشم هر رهگذر و بیننده ای می زد. بله، این شاید تنها هدیه رسانه ملی به این مردم بود که بچه هایشان شب ها هنرنمایی های مسی ببینند و با رویای "مسی شدن" سر بر بالین بگذارند. هر چند که از تبلیغات یونیسف بر پیراهن مسی چیزی به این کودکان نرسد.

نسل‌های ضایع شده

سالی دو سه بار با اردوهای جهادی به مناطق مختلف سفر می کنم، از این سفرها دستگیرم شده که سیستم دولتی و چشم به دست دولت و حکومت داشتن تا مغز استخوان ما نفوذ کرده و آن را تباه کرده است. نسل های پیر، میان سال و جوان کنونی همه با این سیستم رشد کرده و همه منتظر کمک دولت نشسته اند، حتی برای شخصی ترین و پیش پا افتاده ترین کارها. این نسل ها، نسل های "متوقع" و "منتظر"ند و نمی شود اصلاح شان کرد. به اینها باید گفت "نسل های ضایع شده"، و ریشه یابی علل و عوامل این بلای خانمان سوز مجال دیگری می طلبد.
نسل هایی که در روستا زندگی می کنند اما حتی سبزی خوردن شان را از شهر می خرند و می گویند: گران است و دولت باید کمک کند.
در همین روستاهایی که رفتیم فقط دو سه خانوار را دیدیم که جلو خانه شان باغچه کوچکی درست کرده و سبزی جات کاشته اند و از آب مصرفی روزانه شان برای آبیاری آن ها استفاده می کنند. برای همین این دو سه مورد استثناء و برایم جالب بود.
این سه نسل ضایع شده اند کاری نمی شود کرد اما اگر می خواهیم نسل های آینده به این بلیه خانمان سوز گرفتار نشوند باید به صورت جدی روی نسل نوزاد کنونی کار کنیم. اگر دیر بجنبیم این نسل ها هم از دست مان می روند و مشکل حادتر می شود.

نیازسنجی‌های منطقه‌ای

بین راه از روستای راننده مان که رد شدیم سری به خانه زد و در برگشت یک جعبه خرما برای مان آورد. خرمایی تازه و از نخل خودشان که در کل مسیر رفیق راه مان بود و خیلی به دردمان خورد.
ازش پرسیدم: امسال چقدر خرما داشتید؟
گفت: حدود یک تن
گفتم: چکارش می کنید؟
گفت: کمی برای مصرف خودمان نگه می داریم و بقیه را هم می فروشیم.
گفتم: به کی می فروشید؟
گفت: ماشین وانت به روستا می آید و هر کس خرمای زیادی دارد می فروشد.
گفتم: چقدر؟
گفت: اینجا ارزان می خرند و چیز زیادی دست مردم را نمی گیرد.
این مساله را در روستاهای کردستان هم که شهریور رفته بودیم دیدیم. همین وانت ها توت فرنگی کشاورز را کیلویی 2 هزار تومان می خریدند در حالی که همین توت فرنگی در بازار 7-8 هزار تومان بود. و یا گردو را دانه ای 20 تومان از دست مردم در می آوردند.
این یعنی این که زحمت را کشاورز می کشد و خون دل را او می خورد اما سود را دلال ها و واسطه ها می برند. این از معضلات کشاورزی ماست.
شاید یکی از راهها ایجاد صنایع تبدیلی کوچک در مناطق مختلف با توجه به شرایط، مزیت نسبی و نیاز هر منطقه باشد. مثلا در همین دو سفری که به این روستاهای نیکشهر رفتیم محصول اصلی شان خرما بود اما هیچ جا یک کارگاه یا مجتمع صنعت تبدیلی برای خرما ندیدیم. در سفر قبلی که به روستای "جووانی دپ" رفته بودیم پیرمرد می گفت: خرمای مازادمان را به گوسفندها می دهیم چون راه مان دور و خراب است و کسی نمی آید این ها را بخرد و ما هم نمی توانیم برای فروش به شهر ببریم. جووانی دپ نه آب داشت نه راه و نه برق.

چشیدن شیرینی یک لبخند

ساعت 3 و نیم در روستای "چیل کنار" بودیم. کارگرها بالای تیرها مشغول سیم کشی و وصل کردن ترانس ها بودند. در سفر قبلی یعنی خرداد همین امسال که به این روستا آمده بودیم تیر برق ها از بیست متری روستا رد می شد و روستاهای بعدش( کوردان و زبرینگ) برق داشتند اما این روستا برق نداشت. از آن زمان، پیگیری های سه چهار ماهه بچه های جهادی و کمی هم رسانه ها جواب داده و حالا این روستا هم برق دار می شد. چقدر برای مان شیرین بود وقتی لبخند را روی لب های این مردم رنج کشیده کویر نشین می دیدیم. مردمی که سال ها، شب ها بر سقف کپرشان خیره شده و در حسرت برق خواب روشنایی دیده اند. امیدوارم شما هم روزی این لحظه ها را ببینید و این شیرینی را بچشید.

تلخ ترین و شیرین ترین خاطره جهادی

"یکی از بدترین خاطرات خودم در مورد اردوهای جهادی لحظه سال تحویل 2 سال قبل بود که به این روستا آمدیم. لحظه سال تحویل که همه در شادی و شعف هستند وارد این روستا شدیم و دیدیم هیچ امکاناتی ندارند. در تک تک خانه ها را زدیم، می گفتند وقتی برق نداریم چه کسی را ببینیم. با این چراغ نفتی چه کار کنیم. دیدیم 30 - 20 نفری دور سفره جمع شده اند تا با یک چراغ نفتی شام بخورند. نفر آخری حتی جلو خودش را هم نمی دید که چه می خورد."
این تلخ ترین خاطره جهادی فرشاد عالی بود و در حالی که به تیر برق ها نگاه می کرد برای مان تعریف کرد. حتی در نور شدید آفتاب عصرگاهی کویر هم می شد برق خوشحالی را در چشم هایش دید. چرا چنین نباشد، چند ماه پیگیری هایش جواب داده و دل بندگانی را شاد کرده بود. برای همین بود که در آخر هم گفت:
بچه های جهادی هم با آمدن به این مناطق و دیدن سختی ها و مشکلات انگیزه و انرژی پیدا می کنند.

عابد حیات، حیات دوباره می بخشد

چقدر اسمش و کارش به هم می آمد. اسمش عابد حیات بود و کارش اهدای روشنایی به مردم. جوان سی ساله ای بود که لبخندش قطع نمی شد. چهره اش آنقدر سیاه سوخته بود که برق چشم ها و سفیدی دندان هایش وقتی لبخند می زد از دو سه متری هم به چشم می زد. لباس کار آبی رنگی تنش بود و ابزار کارش را از جیب ها و هر بند دیگری که امکانش بود آویزان کرده بود. بالای تیر برق بود و نمی خواستم مزاحم باشم اما حیفم آمد چند کلمه با او صحبت نکنم. من از پایین با صدای بلند می پرسیدم و او از بالا با صدای بلند جواب می داد:
- از کی آمدید اینجا؟ یک هفته ای می شود برای برق کشی چیل کنار آمدیم.
همه چیز آماده است و امروز سیم کشی هم تمام می شود.
- برق مردم کی وصل می شود؟
از نظر ما که امروز آماده ایم، ولی دستورش با اداره است. خانه ها هم با ید بروند فرم پر کنند و برای کنتور نام نویسی کنند تا برق وصل شود.
- شما از خود اداره برق آمدید؟
نه ما برای شرکت پیمانکار کار می کنیم. برق کشی بیشتر روستاهای نیکشهر با ما است.
- چند تا روستا را امسال برق کشی کردید؟
تعدادش را نمی دانم. روستا های زیادی هم مانده که باید برق کشی شود. مثلا روستاهای بنفشی، مرتان کوه و... زیاد است. امسال 18 - 17 روستا تو برنامه هست که برق کشی شود. 
- با شرکت چطور کار می کنید؟ برای دستمزدتان قرارداد دارید؟
قرارداد آنجوری که نداریم همین طور روز مزد کار می کنیم. قرارداد سال قبل مان روزی 20 هزار تومان بود برای 8 ساعت کار. برای سال جدید فعلا که هنوز قرارداد نداریم و بر اساس همان قرارداد قبلی کار می کنیم.
- آخرین حقوقی که گرفتید چقدر بوده؟
آخرین حقوق را تیر گرفتیم که 600 هزار بود. از آن به بعد هر وقت لازم داشتیم مساعده گرفتیم.
- مثلا از تیر چقدر مساعده گرفته ای؟
هر 15 -20  روز 200 - 300 هزار تومان. شرکت معمولا هر چه لازم داشته باشیم می دهد.
- شما که قرارداد ندارید ممکن است کلاه سرتان برود؟
این که هست ولی تا حالا با ما خوب بوده.
- چند وقت است که با این شرکت کار می کنید؟
از سال 75- 74 با این شرکت هستم.
- مشکلی نداشتید؟
الحمد لله نه، تا حالا که هر چه خواسته ایم داده و کم و کسری نبوده.

آیا مسئولان روزی پاسخ خواهند داد؟

معمولا کمبود اعتبارات دلیل اصلی محرومیت این مناطق ذکر می شود اما گاهی هم دلایل خنده داری هست که اگر آدم به این مناطق سفر نکند و با چشم خودش نبیند باورش نمی شود. یک موردش همین روستای چیل کنار بود. آقای عالی کنار همین تیر برق های تازه نصب شده درباره محرومیت "چیل کنار" گفت:
روستای چیل کنار الان دیگر از توابع دهستان "کوتیج"، بخش "فنّوج"، شهرستان نیکشهر است...
گفتم: الان یعنی چه؟
گفت: این روستا در مرز نیکشهر و ایرانشهر واقع شده و تا حالا مسئولان این دو شهر اختلاف داشتند که این روستا جزو کدام شهر است. نیکشهر می گفت جزو ایرانشهر است و ایرانشهر می گفت جزو نیکشهر. یکی از عوامل محرومیت روستا در این سال ها هم همین مساله بود. ما کلی پیگیری کردیم تا اینکه بالاخره فرماندار نیکشهر چند ماه پیش رسما اعلام کرد که چیل کنار جزو این شهرستان است.
- پرسیدم: خوب چرا زودتر این کار را نکردن که روستا این قدر محروم نماند؟
گفت: این را دیگر باید از مسئولان بپرسید.

چیل کنار آب هم نداشت

مشکل دیگر چیل کنار، مساله آب است. آب مصرفی شان از رودخانه ای که یک کیلومتر پایین تر بود تامین می شد. مثلا یک دختر 15- 14 ساله کلی وسایل و لباس و ظرف را روی سرش می گذارد و یک کیلومتر پایین می برد تا بشوید. با چشم های خودمان این دختران را دیدیم. یا برای داشتن آب خنک دور کوزه را گونی خیس می پیچیدند. برای استحمام هم از آب رودخانه استفاده می کردند.
بچه های جهادی حوضچه ای ساخته بودند تا حداقل آب  شست و شو در آن جمع شود و زنها به رودخانه نروند اما آب خوردن شان را هنوز از رودخانه می آوردند. حتما باید پمپ می گذاشتند تا آب به روستا بیاید. می گفتند مسئولان اداره امور عشایری شهرستان قول مساعد داده اند که اگر برق برسد استخری درست می کنند و بعد پمپ می گذارند تا آب به روستا بیاید.
مردم روستا از کشاورزی، چند تا دام و کارگری امرار معاش می کردند. کشاورزی شان هم کمی یونجه، مقداری سبزی مصرفی خودشان و خرما  بود اما آب کفاف نمی داد و باید چاه شان عمیق می شد

"دراپ" اولین روستای ایرانشهر

بعد از چیل کنار به روستای "دراپ" رفتیم که دیگر از توابع ایرانشهر محسوب می شد. "دراپ" روستایی بود با 30 خانوار در قطعه زمینی هموار اما سفت و شنی. تنها ساختمان آجری روستا مدرسه تقریبا نوسازش بود که همان ابتدا چشمت را می گرفت. اما با ورود به روستا اولین چیزی که به چشم می خورد پراکندگی کپرها و چند خانه آن بود. مثل غریبه ها هر خانواده ای در یک گوشه جا خوش کرده بود. علت اصلی این جمع پراکنده هم رودخانه فصلی جاری در کنار روستا بود که الان هم آب داشت. روستا 5-6 سالی می شد که برق داشت اما هنوز آب خوردن نداشتند و از آب رودخانه برای مصارف شان استفاده می کردند. برای شرب هر خانواده ای چاه آبی داشت.
می گفتند برای آب چند بار پیگیری کردیم اما هنوز کاری انجام نشده.

استقبال عسگر از ما

قبل از مدرسه از ماشین ها پیاده و داخل روستای پراکنده، پراکنده شدیم. عسگر با فاصله زیادی از ما دیوارهای خانه اش را بالا می برد. خانه اش وقتی کامل می شد او جزو معدود افراد روستا بود که کنار کپرش خانه هم داشت. داشت کم کم به جرگه پیرمردها می پیوست، البته این را بهش نگفتم مبادا ناراحت شود. عسگر تا ما را دید موتورش را سوار شد و به استقبال مان آمد.
- خانه را برای کی می سازی؟
برای خودم
- اوضاع کار و بار چطور است؟
گندم می کاریم، نخل هم داریم. ولی آب نداریم گندم مان خوب نبود. هر خانواده 20 -30 دام هم داشتیم که همه از دستمان رفت چون علوفه نبود.
- چند تا بچه داری؟
3 تا، یکی شان رفته بندرکارگری. 3- 2 ماهی هست که رفته. 500- 400 هزار تومان حقوق می گیرد 4 -3 ماهی می ماند و بعد برمی گردد. 2 تای دیگر اینجا هستند و خورده کارهای خودمان را انجام می دهند. 
- چقدر زمین داری؟
1هکتار ولی آب نداریم. برای آب باید چاه بزنیم که آن هم پول زیادی می خواهد

ما نان مان را نمی‌فروشیم!

"رحم بی بی کرنگیش" با چند تا از زنان دیگر روستا کنار کپری نشسته و گپ می زدند. عسگر هم فامیلش "کرنگیش" بود. ظاهرا این فامیل در دراپ زیاد بود.
رحم بی بی کتاب فارسی ای دستش بود و آن را تورق می کرد. به ذهنم رسید شاید مدرسه می رود اما به سنش نمی خورد. گفتم شاید معلم روستا است اما آن هم نبود. گفت: کتاب از بچه ها است. خودش هم دو تا بچه 4 ساله و 10 ماه داشت. او هم خجالتی بود و بیشتر سوال هایم را با سرش جواب می داد.                  
- پرسیدم: زنها اینجا معمولا چکار می کنند؟
مکثی کرد و گفت: بیشتر کارهای خانه را انجام می دهند. برخی هم اگر وقت کنند سوزن دوزی می کنند.
- خودت هم سوزن دوزی بلدی؟
سرش را تکان داد که یعنی بله.
- برای فروش می دوزید؟
نه، بیشتر برای خودمان است. من بچه دارم بچه ها نمی گذارند. اما اگر وقت کنم گاهی برای فروش هم می دوزم.
- آخرین بار کی برای فروش سوزن دوزی کردی ؟ ماه رمضان،  یک ماه طول کشید تا یک جفت دوختم.
- قیمت هر لباس سوزن دوزی شده چقدر است؟
50 هزار تومان
- کجا می فروشید؟
از مغازه های فنوج سفارش می گیریم و می بریم آنجا می فروشیم.
یکی از بچه های عکاس که هوس کرده بود از نان پختن آنها عکس بگیرد پرسید:
نان هم می پزید؟
گفت: بله
- نان تازه بپزید؟
الان که نمی شود نان پختن ما خیلی کار می برد. اگر نان می خواهید داریم برای تان بیاورم.
- نه، اگر بپزید ازتان می خریم؟
محکم تر از پاسخ های قبلی اش گفت: ما نان نمی فروشیم. پول نمی خواهیم بخواهید همین طوری می دهم.
- اگر کسی نان بخواهد می دهید؟
اگر نان داشته باشیم هرچه خواست بدون پول می دهیم.
عکاس ما که خلع سلاح شده بود دیگر چیزی نگفت. اما من پرسیدم: برای نان خودتان گندم دارید؟
گفت: نه، از نیکشهر یا اسپند آرد می خریم. اگر بارندگی هم خوب باشد گندم نمی کاریم بیشتر ذرت و نخل و علوفه می کاریم. 
- کیسه ای چقدر؟
کیسه ای 30 هزار تومان. هر کیسه 20 -15 روزی طول می کشد.
- از طرف کمیته یا جایی بهتان آرد نمی دهند؟
نه
-  خودتان می روید می خرید؟
ماشین ها می آورند روستا و مردم می خرند.
- چند تا گوسفند دارید؟
6 - 5 تایی داریم.

یک زندگی غیر قابل تصور

خم شده و سرم را از ورودی کوتاه کپر داخل کردم. پرتوهای آفتاب عصرگاهی از لابلای شاخه های نخل به داخل می تابید. نگاهی چرخاندم: یک کپر چند متری، یک زیر انداز حصیری از خرما، چند دبه آب پلاستیکی، یک شاخه برق کم مصرف کوچک، یک گاز دو شعله رومیزی که کپسول گازش بیرون کپر بود، مقداری ظروف غذاخوری، یک صندوق چوبی با رویه حلبی،‌ یک قابلمه بزرگ، مقداری خرت و پرت و چند پلاستیک سیاه که از دیواره کپر آویزان بود، دو سه تا پتو و بالش و چند جفت کفش لاستیکی و دم پایی حصیری.
این کل زندگی "رحم بی بی" بود. یعنی کل یک خانواده سه چهار نفره در "دراپ". اینجا نه از هال و پذیرایی و اتاق خواب یا اتاق کودک خبری بود نه از یخچال ساید بای ساید و ماکروویو و led. مطمئنم که چنین زندگی ای برای خیلی از ما شهرنشین ها قابل تصور نیست.

کشاورزی در دیار غربت

بعد از صحبت با "رحم بی بی" که بلند شدیم دیدیم که با موتور گاز می دهد و گرد و خاکی راه انداخته است. تا ما از کپر بیاییم بیرون او هم رسید. تا موتور را خاموش نکرد سلامش را نشنیدیم. نبی بخش محمودی آخرین نفری بود که ما در روستای دراپ با او صحبت کردیم. همه اش می خندید و لبخند از لبش کنار نمی رفت. اگر  سنش را نمی پرسیدم نمی فهمیدم حدسم اشتباه است. من حدود 40 سال سنش را حدس زده بودم اما گفت سی ساله است. قیافه آفتاب خورده و زحمت کشش بیشتر نشان می داد و مرا به اشتباه انداخت.
- چکار می کنید؟
این جا کاری ندارم. طرفهای بوشهر کشاورزی می کنیم آنجا گوجه فرنگی می کاریم. برج 5 رفتیم تازه 15- 10 روزی  هست که آمده ایم مرخصی.
- کارگری می کنید؟
نه، برای خودمان کار می کنیم. شریک شده ام. زمین و سرمایه مال کس دیگر است و کار از ما. هر چقدر محصول برداشت کنیم با صاحب زمین نصف می کنیم.
- مساحت زمین تان چقدره؟
6 هکتار
- امسال گوجه خوب بود؟
بله، امسال بازار خوب بود. امسال گوجه ها از کیلویی 700 تومان تا 1600 تومان هم  رسید.
- امسال چقدر گوجه برداشت کردید؟
سهم ما 12 - 10 میلیون تومان شد. خدا را شکر راضی هستیم.
- از روستایتان چند نفر برای کار می روید آنجا؟
30- 20 نفری هستند که در کارها ی کشاورزی بوشهر کار می کنند. تقریبا همه جوانان روستا. 
- اینجا زمین دارید چرا کار نمی کنید؟
زمین داریم آب نداریم. چاه می شود زد ولی هم پول می خواهد و هم پروانه به این راحتی نمی دهند. می گویند این زمین ها ملی شده است.
- بچه هم داری؟
نه، مجردم.

"گزان"

روستای ده خانواری "گزان" با دراپ دو سه کیلومتری بیشتر فاصله نداشت. دراپ روی زمین سفت بنا شده بود اما گزان روی ماسه ها واقع شده بود. خیلی عجله داشتیم که قبل از تاریک شدن هوا به روستا برسیم تا بتوانیم عکسی گرفته و گپی با مردم بزنیم. غروب به روستا رسیدیم مردم جمع و جور می کردند که به خانه هایشان یا بهتر است بگویم به کپرهایشان بروند. این روستا 8-9 سالی بود که برق داشت اما آب شان از آب رودخانه و چاه بود. با خودم گفتم: اگر این رودخانه نبود هیچ کدام از این روستاها هم نبود و اساسا علت ماندگاری این مردم در این کویر همین رودخانه است انگار.  گزان هم مانند دراپ و بیشتر روستاهای این حوالی فقط مدرسه ابتدایی داشت و بچه ها برای ادامه تحصیل - البته اگر شرایط فراهم می شد و می توانستند- به روستاوهای بزرگ تر اطراف مثل اسپند می رفتند. از دراپ و گزان تا اسپند یک ساعت پیاده و با وسیله 20 دقیقه راه بود.
قنات روستا بر اثر خشک سالی ها کاملا خشکیده و بیشتر مردم روستا به "رمشک" کرمان مهاجرت کرده بودند. فقط همین ده خانوار مانده بودند که آنها هم آشنایی  در جایی نداشتند که بروند. تقریبا همه مردان روستا برای کار به بندرعباس یا عسلویه می رفتند.

روستایی خالی از مرد

هوا داشت تاریک می شد و ما با عجله فقط توانستیم دو "پورالماس " از اهالی گزان را ببینیم که آنها هم داشتند آخرین کارهایشان را قبل از شروع شب انجام می دادند. اولی "سلطان پورالماس" بود که داشت سه چهار باغچه کوچک جلو کپرش را با آب منبع آبیاری می کرد. دور یک قطعه از ماسه ها با شاخه های نخل حصار کشیده بود و همین تکه زمین را چند قسمت کرده و در هر کدام چیزی کاشته بود. سبزی و پیاز و یونجه و چند بوته ذرت و کمی هم جو. میان سال بود با مو و ریش چند روزه جو گندمی. چهره اش آدم را جذب می کرد. با اجازه او از در چوبی حصار وارد شدم تا گپی بزنیم.
- کل زمین تان همین است؟
می خندد و می گوید: بله، همین جا جلو خانه. البته آن طرف تر زمین داشتیم ولی آب ندارد. 10 سال پیش قناتی آنجا بود که در خشکسالی ها خراب شد.
- نمی توانید قنات را احیاء کنید؟
با تردید می گوید: فکر نمی کنم. بعد از خشک سالی مردم همه رفتند رمشک تو کرمان. ما جایی نداشتیم  ماندیم. جای ما همین جاست. الان کسی هم نیست که پیگیری کند. 
- کارت چیست؟
کارگری در بندر. آنجا نگهبانم. سه ماه آنجایم و بعد یک ماه برمی گردم روستا . ماهی 500 هزار تومان هم حقوق می گیرم.
- یک ماهی که آنجا نیستی چه کسی بجای شما می ماند؟
رفقای دیگر هستند.
- چند تا بچه داری؟
4  تا بچه دارم، 3 تا می روند مدرسه و یکی هم خیلی کوچک است.
- کار بقیه مردم روستا چیست؟
همه در بندر کارگری می کنند،کار دیگری نیست.
- یعنی روستا از مرد خالی می شود؟
همه مردهای روستا آنجا کار می کنند اما همه با هم نمی رویم. 3-2 نفری می مانند و بقیه می روند بعد که آنها برگشتند بقیه می روند. یعنی نوبتی می کنیم تا چند تا مرد در روستا باشد.
- چرا به شهرهای اطراف مثل زاهدان، نیکشهر که نزدیکتر است نمی روی؟
اینجاها کار نیست.
- چند سال است که برای کار می روی بندر؟
از بچگی می روم، حدود 20 سال می شود.
- آن جا برای کار یا حقوق تان مشکلی ندارید؟ مثلا بیمه هستید؟
مشکلی نیست حقوقمان را می دهند. قبلا بیمه نبودیم اما1 سالی می شود که بیمه شده ایم.

ما غریبیم

دومی "درختی پورالماس" بود. دو سه دقیقه ای همراهش قدم زدم تا صحبتش با تلفن همراه تمام شد. بعد که تمام شد عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید، همکارمان تو بندر بود. داشتیم برای برگشت هماهنگ می کردیم.
پیر مرد لاغر و قد بلندی بود. بعد از حال و احوال دوباره، تعجب کرده بود از اینکه ما کی هستیم و اینجا چه می کنیم. حقم داشت، آخر بنده خدا شاید در کلعمر بال+ای 50 سالش غیر از اهالی روستا کسی را اینجا ندیده بود. بجای اینکه من بگویم او پیش دستی کرد و گفت: ما غریبیم کسی اینجا نمی آید.
او هم با این سنش در یک شرکت ساختمانی در بندرعباس با حقوق ماهی 500 هزار تومان کارگری می کرد.
می گفت: سه سالی هست که بلوک می زنیم.
پرسیدم: اول چه می کردی؟
گفت: همان جا نگهبان بودم.
- چرا عوض کردی؟
من عوض نکردم. یک وقتی مهندس می گوید بیا بلوک چینی یا نما بزن می زنم. یک وقتی هم می گوید نگهبانی بده می دهم.
- قبل بندر کجا بودی و چکار می کردی؟
همین جا 20 تایی گوسفند داشتیم و آن ها را نگهداری می کردم. خشکسالی شد و گوسفند ها از بین رفتند. الان 2-3 تا گوسفند داریم که مال این بچه است. ( به پسر جوانی که دورتر از ما ایستاده بود اشاره کرد) خودم دیگر چیزی ندارم. قنات مان خشک شد و کشاورزی و نخل ها هم از بین رفت. 
- چند تا بچه داری؟
یک بچه دارم که ازدواج کرده و 3 تا بچه دارد، شکر خدا. او بندر نمی آید. بیکار است و همین جا سرپرست مادر و خانواده است.
- وامی چیزی نمی توانید بگیرید؟
برای وام ضامن می خواهند که ما نداریم. مدارک می خواهند که من شناسنامه هم ندارم. چند بار هم رفته ام که بگیرم نمی دهند. البته بچه ها شناسنامه دارند من ندارم .
- پس یارانه هم نمی گیری؟
نه، من نمی گیرم.

دانشجویان جهادی و مسئولان غیر جهادی

هوا کاملا تاریک شده بود و ما دیگر کاری نمی توانستیم بکنیم. برگشتیم روستای زبرینگ. تو راه برگشت چند کلمه ای با آقای عالی صحبت کردیم. همه حرف های او این بود که مسئولان هم مانند دانشجویان باید کمی جهادی بیندیشند و جهادی کار کنند:
مهم ترین مشکل مردم این روستاها بیکاری است. مردم و بویژه جوانان این مناطق برای کارگری به شهرهای دور و نزدیک می روند. اگر به کشاورزی و دامپروری این مناطق توجه شود لازم نیست مردهای یک روستا برای 20-30 هزار تومان حقوق روزانه خانواده اش را ول کرده و به بندر برود.
بیشتر این مناطق هم پتانسیل های خوبی برای فعالیت در زمینه های کشاورزی، دامپروری، صنایع دستی و هنرهای بومی دارند. حرکت دادن این قطار که چندین سال متوقف مانده خیلی  سخت است. کسی نمی خواهد سختی اولیه را تحمل کند. باید دیدمان عوض شود.
- این قطار را چه کسی باید به حرکت درآورد و از کجا باید شروع شود؟
ببینید ما دنبال مقصر نمی گردیم، این طور نیست که از یک نفر شروع شود. کار متقابل است. نه اینکه مردم بگویند دولت وام بدهد. یا دولت بگوید مردم درخواست کنند. آن دیگری بگوید پیمانکار نداریم. کار یک شخص و یک نهاد و یک مسئول نیست، همه با هم باید دور یک میز بشینیم و متحد شده و با هم کار کنیم.
یعنی یکی دو روز را اختصاص دهیم به این که همه دستگاهها بنشینند در یک روستا که این جا چه مشکلی دارد و همانجا حل کنند.
مثلا اگر برای همین روستاها باید پروانه کشاورزی صادر شود پرونده را بیاورند. جهاد کشاورزی بیاید، امور عشایری بیاید، اداره برق بیاید، از فرمانداری بیاید همه بیایند و همین جا برای روستا تصمیم بگیرند و مشکل را حل کنند. نه اینکه ما و مردم برای یک نامه اداری شش ماه باید در این اداره و شش ماه در آن اداره دوندگی کنیم و عاقبت هم نتیجه مشخصی نگیریم.  مثلا روستایی آب دارد، استخر ذخیره آب هم هست، پمپ آب هم هست مانده صدور پروانه کشاورزی و پیگیری این کار. تا حالا همه نیامده ایم دور هم جمع شویم و با هم جهادی کار کنیم.باید  پتانسیل هر نقطه شناسایی و برطبق همان کار کنیم. این رویه شاید در 10 روستای اول سخت باشد اما کم کم روی روال می افتد و کارها خیلی زودتر انجام می شود.
به هر حال وقتی قرار است جایی آباد شود باید دغدغه داشته باشی و سختی هایی را تحمل کنی.

برگشت

برای برگشت دو گروه شدیم. یک گروه یک شنبه از ایرانشهر بلیط داشتند و گروه دوم دوشنبه از چابهار. ما جزو گروه اول بودیم. ساعت 6 و نیم از جلو مسجد زبرینگ حرکت کرده و ساعت 12 گرسنه و خسته به سپاه ایرانشهر رسیدیم. از شام هم خبری نبود. بچه ها رفتند از بیرون گوجه و تخم مرغ خریده و شام املت خوردیم. ساعت 10 و نیم هم به سمت تهران پرواز کردیم. وقتی این هواپیمای صد نفره اوج گرفت بچه ها با خنده گفتند: صد رحمت به هواپیمای بوئینگ مسیر رفت.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران