مجتهد شدن برمن حرام شد!


بهلول

خبرگزاری تسنیم : از هر شهری که می‌خواستم به شهر دیگر بروم، پیاده از پاسگاه پلیس رد می‌شدم و بعد سوار ماشین می‌شدم و به پاسگاه شهر مورد نظر نرسیده پیاده و رد می‌شدم.

به گزارش خبرگزاری تسنیم ، کشف حجاب در کشور ما حکایتی غریب دارد و ادامه آن ماجرایی شنیدنی‌تر. تاریخ این رویداد به‌گونه‌ای در خور، تدوین نیافته است و لاجرم باید در فهم بهتر ماجرا، به منابع دست اول رجوع کرد. از جمله شاخص‌ترین این منابع منقولات و خاطراتی است که از فقید سعید مرحوم علامه حاج شیخ محمدتقی بهلول گنابادی (اعلی‌الله‌مقامه)به یادگار مانده است. در آستانه سالروز غائله کشف حجاب گفت‌وشنودی که سال‌ها قبل با آن فقید سعید انجام داده‌ام به خوانندگان این ضمیمه تقدیم و علو درجاتش را مسئلت می‌کنم.

حاج آقا، تاریخ ماجرای کشف حجاب رضاخانی و نیز حکایت مسجد گوهرشاد از جمله مقاطعی از تاریخ ایران است که درباره آن کمترسخن رفته است. از دیدگاه حضرتعالی به عنوان یکی از شاهدان و نیز چهره شاخص مرتبط با این رویداد، علت این امر چیست؟ چه چیز موجب شد که درباره این واقعه کمتر گفته شود؟
اعوذ‌بالله‌من‌الشیطان‌الرجیم، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. از مسجد گوهرشاد خیلی گفتند و نوشتند، ولی از اول پرده‌پوشی شده که بسیاری از مطالب گم شده است. وقتی جنگ اتفاق افتاد و ما به افغانستان فرار کردیم و پهلوی خبر شد ما در افغانستان زندانی هستیم و می‌دانست شاه آنها هم از قماش خودش است و من (شیخ محمدتقی بهلول) دیگر از زندان خلاصی ندارم، یقین کرد و فهمید رضا پهلوی این آدم (بهلول) دیگر از زندان افغانستان زنده بیرون نخواهد آمد و کسی او را نخواهد دید تا بمیرد و با خود گفت دیگر من هر طور دروغ برای او درست کنم و جنگ را هر طور جلوه بدهم کسی نمی‌گوید درست است یا دروغ. این است که جنگ را برای مردم چپه جلوه داد، غیر از بعضی‌ها که خودشان در جنگ بودند و کمی دیدند و فقط بعضی از همان تیراندازی را دیدند، اما اینکه از کجا سرچشمه گرفت و چطور شد و مقدمه‌اش چه بود، آنها هم نمی‌دانند. مناسب است که از اول جنگ مفصل ماجرا گفته شود و باید از بیخ بگویم. باید بدانید که پهلوی از اول پادشاهی خود تا اول آذر 1314 که جنگ مسجد اتفاق افتاد، در این 10 سال چه ظلم‌هایی کرد و چه آدم‌هایی را کشت و چه جنایت‌هایی کرد.

زمینه‌های رویدادکشف حجاب رضاخانی از چه مقطعی آغاز شد و چه سیری پیمود؟ بانیان آن چه چهره‌هایی هستند؟
سه نفر با هم رفیق بودند: 1ـ رضاخان پهلوی،
2ـ امان‌الله‌خان پادشاه قدیم افغانستان و 3ـ مصطفی کمال آتاتورک رئیس ترکیه. این سه خائن با هم عهد کردند که هر سه بروند مملکت خود را اروپایی‌مآب و غرب‌زده کرده و یک نظام اروپایی ایجاد کنند. هر کدام به مملکت خود رفتند که این مسئله را اجرا کنند، ولی امان‌الله‌خان نتوانست و او را از تخت پایین کشیدند و کشتند، مصطفی کمال آتاتورک ترکیه را بی‌دین کرد و پهلوی تا اندازه‌ای ایران را. خلاصه این سه نفر رفیق بودند، لعنت خدا بر هر سه نفر.

زمینه‌های تبلیغی غائله کشف حجاب چه بود؟ چگونه سعی کردند فضای جامعه را برای این برنامه آماده کنند؟
در همان آغاز کار، شایعه‌ای بین مردم پخش شد که شاه ترکیه یک دسته از ملاهای مخالف خود را به دریا انداخته است و اینچنین در ایران مشهور شده بود که رضاخان پهلوی هم می‌خواهد علمای قم را جمع کند و به دریا بریزد. من دیگر در مقابل این شایعه در سبزوار بی‌تفاوت نماندم. همان سال پیاده از سبزوار به قم رفتم که اگر خواستند چنین کنند من به کمک کسی که مخالفت کرد مخالفت کنم. وقتی به قم رسیدم دیدم شایعه‌ای که ذکر کردند دروغ بود و نه قم محاصره است و نه به علمای قم بی‌احترامی می‌شود. حاج شیخ عبدالکریم محترم است و طلاب به درس خواندن مشغولند و من با زحمت آمدم. بنابراین به درس خواندن مشغول شدم و یک سال و نیم در قم مشغول تحصیل بودم و درس خود را به سطح رساندم و تا کفایه خواندم و در شب‌های جمعه که تعطیل بود به دهات اطراف قم می‌رفتم و تبلیغ کرده و مردم را علیه شاه و مردم آماده می‌کردم که اگر یک وقتی علما علیه حکومت قیام کردند اینها پشتیبان علما باشند.

ظاهراً شما در آن دوره، با مرجع بزرگ وقت مرحوم آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی هم دیداری داشتید و از ایشان هم درباره برنامه‌های خود استجازه کردید. ماجرا چه بود؟
عید نوروز بود و هوا گرم شده بود و در هوای گرم مخفی شدن سخت است و جست‌وجو برای پیدا کردنم زیاد شده بود، بنابراین به مشهد برگشتم و با مادرم بی‌گذرنامه در زمان مرجعیت سیدابوالحسن اصفهانی به کربلا رفتیم. سیدابوالحسن هم عادت داشت ماه شعبان را تا نیمه در کربلا باشد. من هم تا 15 روز، هر روز بعد از نماز آقا منبر می‌رفتم. بعد از 15 روز سیدابوالحسن از من دعوت کرد، 15 روز دیگر در نجف بعد از نمازشان منبر بروم. 10 روز هم آقای نائینی دعوت کرد و منبر رفتم. بعد سیدابوالحسن اصفهانی از من سؤال کرد: «آیا برای زیارت آمده‌ای یا درس؟» جواب دادم: «اکنون با مادرم برای زیارت آمده‌ام. مادرم را به مشهد برمی‌گردانم و چون خودم سطح را تمام کرده‌ام، می‌خواهم برای اجتهاد درس خارج بخوانم و برمی‌گردم برای درس». پرسید: «از کی تقلید می‌کنی؟» جواب دادم: «از شما». گفت: «پس به فتوای من درس خارج خواندن برای تو حرام قطعی است و بر تو واجب عینی است که علیه پهلوی و قوانین خلاف قرآنی که اجرا می‌کند سخنرانی کنی و تو حق نداری به نجف برگردی، چون ما مجتهد زیاد داریم، ولی مبلّغ به درد بخور نداریم و من هم سوابق کارهای تو خصوصاً چند ماهی را که در قم با شهربانی مقابله می‌کردی می‌دانم، لذا بر تو واجب است که رویه‌ات را ادامه بدهی». گفتم: «به چشم! حاضرم، ولی اگر در این میان کار به جنگ و خونریزی کشید مسئولم؟» فرمود: «ابتدا بر تو نیست که جنگ کنی، منبر برو و حکم خدا را بگو، اگر از منبرت جلوگیری کردند و به شما حمله کردند مدافعه کن، حق داری و مسئول نیستی و هر کس در راه قرآن خدا کشته شود شهید است.»

آری این اجازه‌ای بود که از مرجع زمان خود دریافت کردم. من این دستور را گرفتم و به ایران آمدم. از تاریخ آمدنم به ایران تا سال جنگ مسجد گوهرشاد چهار سال طول کشید. من در این چهار سال در شهرهای ایران علیه حکومت رضاخان تبلیغ می‌کردم. چون می‌دانستم باید علیه رژیم بجنگم و کشته خواهم شد، اول کاری که کردم بعد از کربلا به حج رفتم که آرزوی حج به دلم نماند. بعد از بازگشت از حج، زنم را طلاق دادم که در مخالفت علیه رژیم آزاد باشم و به فکر زن خود نباشم و اگر کشته شدم یا به زندان افتادم، زنم را اذیت نکنند. بعد از این اعمال دیگر از جان گذشته شروع به تبلیغ علیه رژیم کرده و به شهرهای اصفهان، شیراز، همدان، کرمانشاه، یزد، کرمان و.‌.‌. سفر کردم و سخنرانی می‌کردم و طبق دستور سیدابوالحسن اصفهانی نمی‌گذاشتم کارم به جنگ منتهی شود، بنابراین طوری سخن می‌گفتم که حرف خود را زده باشم و مخالفت زیادی هم نکرده باشم. خلاصه با این وضع پیش می‌رفتیم. من نقشه‌ای داشتم که غیر خود و خدا کسی نمی‌دانست و آن این بود که اول در تمام شهرها سخنرانی کنم تا معروف شوم و همه شهرهای ایران مرا بشناسند و بعد قیام رسمی در مقابل دولت کنم و وقتی قیام کردم، همه مردم قیام و همراهی کنند. نقشه خود را در جنوب پیاده کردم و شهرهای جنوبی ایران را تحت کنترل خود درآوردم. از مشهد تا قوچان و شیروان و بجنورد و درگز و از مشهد به خط سبزوار و از تهران و کرمانشاه و همدان تا مرز عراق، از قم تا اصفهان و شیراز و بوشهر و بندرهای جنوب، از این طرف یزد و کرمان و سیرجان و رفسنجان و تا بندرعباس، از آن طرف بم و قزوین و زاهدان و بیرجند تمام این شهرها سخنرانی کرده و مشهور شده بودم و در منطقه جنوب ایران نقشه خود را پیاده و همه را متوجه خود کرده بودم، ولی دو قسمت بزرگ مانده بود، مازندران و آذربایجان که عمده هم همین دو قسمت بود، چون مردم مسلح و جنگجوی ایران در این دو قسمت زیادند. خیال داشتم این دو قسمت را هم بگیرم و بعد علیه رژیم قیام کنم. اگر نقشه من به‌کلی عملی می‌شد، انقلاب مثل امروز عملی و پیروز شده بود، ولی نشد و مجبور شدم قبل از عملی شدن کل نقشه دست به قیام بزنم و در مشهد قیام کنم.

چه شد که محمل لازم برای فعالیت جنابعالی در مشهد فراهم آمد؟ چرا نهضت از مشهد شروع شد یا لااقل در این شهر بروز بیشتری پیدا کرد؟
گرفتاری آیت‌الله حاج آقا حسین قمی باعث شد قیام جلو افتاد والا من قیام نمی‌کردم، مگر بعد از عملی کردن تمام نقشه‌ام، اما نشد. آیت‌الله حاج آقا حسین قمی به تهران رفتند تا از بی‌حجابی جلوگیری کنند و شاه ایشان را در باغی زندانی کرد و به شهربانی مشهد اطلاع داد طرفداران آیت‌الله را بگیرند و دژخیمان شاه هم شیخ غلامرضا طبسی را با چند واعظ دیگر شبانه دستگیر کردند. در این موقع من در قائن مشغول سخنرانی بودم که تعدادی از زوار از مشهد برگشته بودند، پرسیدم: «در مشهد چه خبر است؟» جواب دادند: «آیت‌الله قمی گم شده است و معلوم نیست خودش به تهران رفته است یا او را برده‌اند». تا این را شنیدم دیگر معطل نشدم، از قبل دنبال موقعیت مناسبی می‌گشتم که از طرف دولت به یک مرجع حمله شود و من به یاری‌اش بشتابم. این بود که ظرف 12 ساعت از قائن به مشهد آمدم. دیگر در این وقت برای نگرفتن گذرنامه برای رفتن از شهری به شهر دیگر پیاده نمی‌رفتم، از هر شهری که می‌خواستم به شهر دیگر بروم، پیاده از پاسگاه پلیس رد می‌شدم و بعد سوار ماشین می‌شدم و به پاسگاه شهر مورد نظر نرسیده پیاده و رد می‌شدم. این طوری به یک شب می‌توانستم تمام ایران را بگردم.

چگونه از وضعیت آیت‌الله قمی در آن دوره مطلع شدید؟ بعد از آن چه کردید؟
به منزل آیت‌الله قمی رفتم و سؤال کردم قضیه به چه نحو است؟ آقا خودش رفته است یا او را برده‌اند؟ عیالشان گفت: «آقا خودش به تهران رفته است، ولی خبر داریم که در تهران در باغی زندانی است و طرفداران او را در مشهد گرفته‌اند و تو هم باخبر باش که تو را هم می‌گیرند». گفتم: «‌عیبی ندارد» و با خود فکر کردم به تهران بروم و با آیت‌الله ملاقات کنم و هر دستوری که داد اجرا کنم، ولی برنامه‌ای داشتم که اگر پنج‌شنبه سر قبر یکی از ائمه باشم تا جمعه از آن امام زیارت نکنم از آنجا نروم. آن روز هم پنج‌شنبه بود و تصمیم گرفتم روز جمعه زیارت کنم و بعد به تهران بروم. برای اینکه کسی مرا نبیند تصمیم گرفتم از حرم امام‌رضا(ع) بیرون نروم، شب و روز جمعه را در حرم بگذرانم و بعد به تهران بروم، ولی از آنجا که جست‌وجوی زیادی برای پیدا کردنم داشتند همان روز پنج‌شنبه ساعت دو بعدازظهر پلیس مخفی آمد و مرا پیدا کرد و گفت: «بیا برویم که شهربانی تو را خواسته است» و من بدون مخالفت حاضر شدم، ولی وقتی خواستند مرا از صحن کهنه بیرون بیاورند چند نفر مشهدی که مرا می‌شناختند جلو آمدند و پرسیدند: «شیخ بهلول را کجا می‌بری؟» مأموران پاسخ دادند: «شهربانی گفته». مردم گفتند حق ندارید کسی را از حرم به شهربانی ببرید. مأموران گفتند می‌بریم.

حساسیت مردم از همین نقطه شروع شد؟
بله، کم‌کم مردم زیاد شدند و چند پلیس هم به کمک مأموران مخفی آمدند. نزدیک بود نزاع شود که خدام حرم آمدند و واسطه شدند که نگذارند مرا به شهربانی ببرند. وقتی چنین دیدم مقداری احساس قوی بودن کردم و به پلیس گفتم: «چه لازمه‌ای دارد که مرا به شهربانی ببری؟ حالا که شب جمعه است و کسی عملی انجام نمی‌دهد، بگذار صبح شنبه خودم به شهربانی می‌آیم»، چون فکر می‌کردم صبح شنبه فرار می‌کنم و به تهران می‌روم. مأموران گفتند: «نه، الان باید شما را ببریم». خدام که چنین دیدند به مأموران گفتند: «حالا شیخ تا صبح شنبه در صحنه کهنه در اتاقی دربسته تحت نظر باشد و فردا صبح رئیس شهربانی بیاید و هرچه می‌خواهد اینجا به شیخ بگوید». ظاهر عمل خدام مصلحت را می‌رساند و باطن چیز دیگری بود. خدام می‌خواستند مردم را ساکت کنند و شب مرا به شهربانی تحویل بدهند. من از این حیله باخبر شدم، ولی نمی‌توانستم با خدام که تقریباً جنبه روحانی داشتند مخالفت کنم، چون در میان یاوران من هم دو دستگی ایجاد می‌شد. مأموران قبول کردند و من هم تسلیم شدم و مرا در یکی از اتاق‌های صحن کهنه زندانی کردند. به این فکر افتادم که اگر مردم ردم را گم کنند و نفهمند چه شدم دیگر مرا خواهند کشت و از دست آنها خلاصی ندارم و مردم هم از قضیه باخبر نمی‌شوند تا قیامی کنند، بنابراین به فکر افتادم که سر خود را به شیشه اتاق بچسبانم و این‌طور وانمود کنم که دارم شهر را نگاه می‌کنم و این عمل را انجام دادم و مردم مرا می‌دیدند و پلیس هم روی مردم آب می‌پاشید. همین‌طور مردم دسته‌دسته می‌آمدند و می‌رفتند. یک زن گنابادی که مرا می‌شناخت سروصدا به راه انداخت که چرا علمای ما را می‌گیرند و.‌.‌. سر و صدای او جمعیت را زیاد کرد که باز چهار زن شیرازی که مرا می‌شناختند سر و صدا کردند و مردم هم دسته‌دسته به خاطر این سر و صدا جمع می‌شدند تا وقتی که غروب شد.‌.‌.

ظاهراً با رسیدن شب نه تنها جمعیت کم نشد، بلکه بیشترهم شد.‌.‌.
چون روز هوا گرم بود شب که شد مردم زیاد جمع شدند. صحن کهنه سراسر پر از جمعیت شد، روی بام‌ها و غرفه‌ها همگی پر از جمعیت شد. من هم فکر کردم مردم را هیجانی کنم، جلوی چشم خودم را گرفتم و خود را به حال گریه نشان دادم و یک‌مرتبه صدای گریه بلندی از همه مردم برخاست. در این موقع که غروب است، یک‌مرتبه دیدم یک آدم با کلاه پهلوی، کرباتی (کراواتی) و فکل‌دار خلاصه به تمام معنی متجدد، دارد به طرف اتاق من می‌آید. پلیس خواست جلویش را بگیرد و گفت: «شیخ ممنوع‌الملاقات است». مرد متجدد گفت: «به مأموران نگهبان اتاق که چرا مرا منع می‌کنی، اختیار تمام این منطقه به دست من است»، لذا متجدد را به اتاق راه دادند و پرسید: «شما را برای چه به این اتاق آوردند و زندانی کردند؟» من فکر کردم این متجدد مأمور شهربانی است و دارد از من بازجویی می‌کند، لذا ملایم حرف زدم و گفتم: «من زیارت آمده‌ام و نمی‌دانم چرا مرا به اینجا آورده‌اند». متجدد گفت: «وای! حالا علما را می‌گیرند، مثل شما را». فهمیدم مرد متجدد هرکس هست با ما دوست است. گفتم: «برادر اگر با من دوست هستی، گرفتن من قابلیت محزون شدن تو را ندارد و به فکر آیت‌الله حسین قمی باش که در تهران زندانی است». تا این سخن را گفتم، گفت: «واقعاً آیت‌الله زندان است؟» گفتم: «بله»، گفت: «پس حالا خود را به شما معرفی می‌کنم، اسم من نواب احتشام رضوی است، سرکشیک پنجم آستانه هستم و تا دو ماه قبل عمامه داشتم، گفتند که شاه دستور داده است خدام باید کلاهی شوند بنابراین من هم کلاهی شدم، ولی فکر می‌کردم فقط سخن از یک کلاه است! نمی‌دانستم زیر این کلاه چه کلاه‌ها بر سرمان خواهند گذاشت. حالا دیگر امروز می‌خواهم توبه کنم، ببینید که چه می‌کنم الان». این را گفت و رفت بیرون.

چه شد که مردم شما را از دست مأموران نجات دادند و ماجرای گوهرشاد وارد مرحله جدیدی شد؟
نواب احتشام رضوی به یکباره رفت وسط حرم و یک‌مرتبه صدا زد: «ای مردم بی‌غیرت! نزدیک به پنج هزار نفر هستید، از چهار تا پلیس محافظ بهلول می‌ترسید؟ بریزید و عالم خود را آزاد کنید. لعنت بر کسی که این کلاه را بر سر ما گذاشت». متجدد کلاه را برداشت و زیر پای خود انداخت و گفت: «یا حسین!» و به اتاقی که من بودم حمله کرد و مردم هم به پیروی از او حمله کردند و یک‌مرتبه چهار تا پلیس فرار کردند و گم شدند. مردم مرا برداشتند و روی دست بلند کردند و در مسجد گوهرشاد روی منبری بردند که معروف به منبر امام زمان است و با صلوات جا دادند. رئیس شهربانی جلوی منبر آمد و گفت: «شیخ! منبر نرو ممنوع است» و مردم او را زیر مشت و لگد گرفتند و از مسجد بیرون کردند، دیگر نمی‌دانم کشتند یا مجروحش کردند و به بیرون مسجد گوهرشاد انداختند. وقتی روی منبر جای گرفتم دست و پایم را گم کردم.

چرا؟
چون پیش‌بینی چنین منظره‌ای را نداشتم و نمی‌خواستم شورش شود. در تمام محوطه مسجد و صحن‌ها صدای «مرگ بر شاه و لعنت بر شاه و مرده باد پادشاه و زنده باد اسلام، لعنت بر بهایی و لعنت بر دشمن علما» بلند بود. مردم که مشغول شعار دادن بودند وقت را غنیمت شمردم و به فکر فرو رفتم که حالا باید چه کنم؟ نقشه‌ای کشیدم که کاملاً صحیح نبود، ولی در آن وضع باز هم خوب بود.
در آن لحظه به مردم چه گفتید؟

وقتی مردم کم‌کم ساکت شدند و منتظر اینکه من چه می‌گویم، بلند شدم و روی منبر ایستادم و گفتم: «مردم خوب کاری نکردید، لازم نبود که این‌طوری کنید و دست به زد و خورد بزنید. اگر شما جمعاً به‌جای این اعمال، می‌رفتید پیش رئیس شهربانی یا استاندار و خواهش می‌کردید که مرا آزاد می‌کنند، مشکلی پیش نمی‌آمد، می‌ترسیدند و آزاد می‌کردند، اما اکنون عملی شده است و کاری که نباید بشود شد و ما نباید نرمی نشان بدهیم و باید پایمردی و مقاومت کنیم یا حاج‌آقا حسین قمی را از زندان آزاد و احکام اسلام را جاری کنیم یا همه کشته شویم». گفتم: «مردمی که در مسجد و صحنین حاضرید، دسته‌دسته به خانه خود بروید و خرجی خانواده‌ را برای یک هفته یا هر قدر که می‌توانید آماده کنید و برگردید، کاری که می‌خواهیم عملی کنیم، حداقل یک یا دو هفته وقت لازم دارد و شما باید از خانواده‌های خود خاطرجمع باشید. هر دسته بعد از انجام کار خود با اسلحه‌ای که دارید به مسجد بیایید تا ببینیم چه باید کنیم». همین چند کلمه را توانستم بگویم. بعد عده کثیری رفتند. ما با آنهایی که از خانواده راحت بودند و در مسجد مانده بودند، در مسجد جای خود را به صحن نو تغییر دادیم و شب جمعه را در صحن نو گذراندیم و تا صبح دعا می‌خواندیم. گاهی سخنرانی می‌کردم، گاهی یادی از شب عاشورا می‌کردیم.

چرا قوای نظامی و انتظامی جنگ را در آن لحظات شروع نکردند؟
دولتی‌ها در آن شب به جنگ ما نیامدند، چون تلگراف به تهران زده بودند و منتظر جواب بودند که شاه در جواب چه خواهد گفت و در عین حال دولتی‌ها می‌دانستند خواباندن این شورش هم آسان نیست. می‌خواستند اگر بتوانند شهر را آرام و مرا دستگیر کنند، چون نمی‌توانستند شهر را آرام کنند و مرا بگیرند، اگر مرا هم بدون ساکت کردن شهر می‌گرفتند به ضررشان تمام می‌شد. در آن شب جمعه عوامل شهربانی به طرف ما نیامدند. اول اذان صبح یک شیپور بلندی زدند، آنهایی که سربازی رفته بودند گفتند شیپور آماده‌باش است و لشکر آماده جنگ خواهد شد و ممکن است به طرف ما بیایند. البته همین حرف هم درست بود، اول طلوع آفتاب تمام دور فلکه پر از نظامی شد و فقط مأموریت داشتند که کسی به ما ملحق نشود. اول صبح داشتیم دعای ندبه می‌خواندیم که شخصی آمد و گفت: «آقایان من از طرف استاندار آمده‌ام به شما بگویم متفرق شویم و اگر کاری دارید بیایید به استاندار بگویید». من خودم جواب او را دادم و گفتم: «ما برای این جمع نشدیم که با سخن تو و استاندار متفرق شویم، نه، ما استاندار را نمی‌شناسیم، زود از اینجا برو که اگر نروی سرنوشتت مثل رئیس شهربانی خواهد شد». او رفت. ما در صحن مشغول دعا و ذکر بودیم و مردم از بیرون هجوم آوردند که از ارتش بگذرند و به ما ملحق شوند که مأموران جلوگیری کردند. جنگ جاری شد، نه با تفنگ بلکه با نیزه و شمشیر و این چیزها بود. مردم با کمک بعضی از درشکه‌ها از بیرون فلکه، نزدیک فلکه سنگ آوردند و به مأموران زدند. به مأموران امر کردند که شلیک کنند. در همان وهله اول شلیک دو نفر افسر دولتی کشته شدند که یکی خودش را کشته بود و سربازی هم افسر دیگری را کشته بود. در جنگ (صبح جمعه) چند مأمور کشته و چند نفری از مردم شهید شدند. رئیس سربازان برای اینکه انقلاب نظامی نشود و عده‌ای از سربازان به ما نپیوندند دستور بازگشت داد که سربازان به پادگان برگردند. سربازها رفتند و جلوی درها را باز گذاشتند. در این جنگ و گریز صبح جمعه چند قبضه سلاح مأموران به دست ما افتاد. بالاخره راه باز شد و مردم به ما پیوستند.

فکر می‌کنید اگر بهتر و با برنامه‌ای دقیق‌تر کار را دنبال می‌کردید، قیام به اهداف بهتری نمی‌رسید؟
اگر در همین وقت به فکر می‌افتادم که دنبال سربازان کنیم و بعد به پادگان حمله کنیم، هم عده کثیری از سربازان به ما می‌پیوستند و هم اسلحه بیشتری به دست می‌آوردیم و شاید غالب و پیروز می‌شدیم، اما من که جوان 27 ساله بودم و به فنون جنگی و سیاست زیاد وارد نبودم و طلبه‌ای بودم، به فکر نیفتادم ـ ‌اگر تجربیات امروز را داشتیم حتماً این عمل را انجام می‌دادم‌ـ آن روزها کسی غیر از نواب احتشام رضوی را در آن جمعیت نداشتم که با او مشورت کنم. ما به اجتماع خود ادامه دادیم و هرچه صبح جمعه کشته و شهید شده بودند دفن کردیم و زخمی‌ها را به صاحبان خود دادیم، اگر صاحبی نداشت به بیمارستان بردیم. بالاخره روز جمعه گذشت و شب شنبه شد. شب شنبه به آرامی گذشت. روز شنبه سراسر مشهد شعار و حرکت بود و شهر شلوغ بود و از دهات با کلنگ، بیل و تیشه و... به شهر آمدند و عده‌ای از دهات آمدند و گفتند ما از دهات نزدیک آمده‌ایم و بی‌سلاحیم، ولی فردا صبح یک‌شنبه از دهات دور و نزدیک با سلاح زیاد به یاری شما می‌آیند. این خبر که به ما رسید خوشحال شدیم، ولی دولت هم از این کار باخبر بود و لذا تصمیم گرفته بود سحر کار را تمام کند.

واکنش رضاشاه به اجتماع داخل مسجد چه بود؟ در آن موقع یا بعدها چیزی دراین‌باره شنیدید؟
در این جنگ دو تلگراف از رضاشاه به مشهد رسیده بود که وقتی به او خبر دادند مردم در مسجدند و بهلول علیه حکومت تو سخنرانی می‌کند، گفته بود بهلول کیست، مسجد چیست، آتش کنید. تلگراف دوم وقتی که روز جمعه جنگ شد و به او خبر دادند گفت به هر قیمت شده است مسجد را بگیرید. این تلگراف نصف شب یک‌شنبه رسید. همه آمادگی‌های خود را فراهم کردند و لشکر را عوض کرده بودند. سربازهای مؤمن را از میدان گرفته و سربازهای بی‌دین را آماده حمله کرده بودند که از کشتن مضایقه نکنند. ساعت 12 نیمه شب یک‌شنبه به ما خبر دادند دولتی‌ها آمادگی خود را برای جنگ به دست آوردند و سنگربندی و توپ‌ها را بر مسجد گوهرشاد و صحن نصب کرده‌اند و می‌خواهند نیم ساعت به صبح مانده حمله کرده و ما را متفرق کنند. این خبرها برای ما رسید و از طرف دیگر چند نفر از برادران دهاتی که آمده بودند گفتند یک جمعیت زیاد برادران دهاتی اول آفتاب به شما ملحق می‌شوند و اگر برسند به نفع شما تمام می‌شود. سربازان دولتی هم از این موضوع خبر داشتند و تمام فعالیتشان این بود که جنگ را قبل از طلوع آفتاب شروع کنند و ما هم کوشش می‌کردیم هر طور شده است تا طلوع آفتاب مقاومت کنیم. ما تمام درهای مسجد را به طرفداران خود سپردیم که دشمن از هر دری بخواهد حمله کند امکان مدافعه باشد. در ایوان مسجد، روی منبر بودم و مردم دور منبر جمع شدند، دیدم اگر روی منبر بمانم چپه‌ام می‌کنند و مرا می‌گیرند، چون داخل شده بودند. من و چند نفر دیگر فرار کردیم.

چگونه درآن شرایط موفق به فرار شدید؟ این کارچه دشواری‌هایی داشت؟
مأموران به ظاهر عقب‌نشینی می‌کردند، ولی مقصود این بود که مسجد و ما را در بیرون بگیرند. ما در ظاهر می‌جنگیدیم، ولی مقصود این بود که راهی پیدا و فرار کنیم. به همین ترتیب بیرون شدیم. 25 نفر از افراد محکم و مدافعین سرسخت با من فرار کردند. وقتی به فلکه رسیدیم به آنها گفتم: «مقصد پایین خیابان است». ما با فرار مابین فلکه رسیده بودیم. بیشتر مأموران خیال می‌کردند تا به ما حمله کنند زود تسلیم خواهیم شد، ولی عملاً دیدند اعتنایی به آنها نداریم و مشغول فراریم، لذا تیراندازی به طرف ما را شروع کردند و ما بدون اینکه اهمیتی بدهیم، چون از شهادت باکی نداشتیم به راه خود ادامه دادیم. ما همراه با شعار الله‌اکبر، لااله‌الاالله به پایین خیابان پیش می‌رفتیم و گاهی در فرصت مناسب با چند تفنگی که همراهان داشتند به طرف مزدوران تیراندازی می‌کردیم. همین‌طور می‌رفتیم که یکدفعه دیدیم از پایین خیابان هفت مأمور با فرمانده جلوی ما پیدا شدند، فرمانده فریاد زد: «ایست! پدر سوخته کجا فرار می‌کنید؟» یک نفر از میان ما گفت: «ما جزو انقلابیون نیستیم و زواریم و زن و بچه ما منتظرند، ما به کسی کار نداریم، بگذار برویم، به خاطر ابوالفضل بگذار رد شویم». آن طرف فرمانده فریاد زد: «ابوالفضل هم مانند شما مزدور و دزد بوده است». تا این حرف را زد یکی از همراهان روی فرمانده پرید و با چوب به سرش زد و نقش زمین شد و اسلحه را برداشت و دو مأمور مزدور دیگر را کشت و بقیه فرار کردند. همین‌طور می‌رفتیم. در راه از 24 نفر همراه شش نفر شهید شدند و در خیابان افتادند. من دیدم اگر حرکت جمعی را تا دروازه ادامه دهیم همگی کشته خواهیم شد. فریاد زدم: «هر کدام می‌توانید فرار کنید و خود را نجات بدهید». این را خطاب به یاران گفتم و خود به کوچه باریکی فرار کردم و چهار نفر از یاران هم با من آمدند. داخل کوچه‌ای رفتیم که در خانه‌ای باز شد و زنی می‌خواست بیرون بیاید. نزدیکی‌های صبح بود و تا چشمش به ما افتاد وحشت کرد. گفت: «شما کیستید؟» یک نفرمان گفت: «سر و صدا نکن ما از مسجد فرار کردیم». زن پرسید: «بهلول چه شد؟ کشتند یا نه؟» جواب داد: «همراه ماست». زن فوری گفت: «بفرمایید تو و در را بست». بعد از یکی دو روز از شهر فرار کردم و پیاده از دهات به افغانستان رفتم. دولت ایران باخبر شده بود که من به افغانستان گریخته‌ام. به این کشور دستور داد مرا دستگیر کنند. مأموران افغان بعد از تجسس زیاد مرا دستگیر کردند و حدود 30 سال تمام در زندان‌های مختلف افغانستان زندانی بودم و بعد در زمان یکی از کودتاها مخفیانه از زندان فرار کردم و به ایران و مشهد آمدم و اکنون هم با این سن و سالم و ضعفی که در من ایجاد شده است مشغول سخنرانی و ارشادم.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

خبرگزاری تسنیم : انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود.

 

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon