مادری که عزیرانش را فدای عملیات کربلا کرد/ روزی که اصفهان زلزله آمد

مادری که عزیرانش را فدای عملیات کربلا کرد/ روزی که اصفهان زلزله آمد

خبرگزاری تسنیم: همسر و مادر شیهدان محمدعلی و اسماعیل حیدری نبی گفت: محمدعلی به فاصله یک روز با اسماعیل پرواز کرد، من همسر و فرزندم را تقدیم این انقلاب و نظام کردم، اما امان از دل زینب(س) که شهادت عزیزانش را در محشر عاشورا دید و بعد از آن اسیر شد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، لهجه آن طرف خط، غلیظ بود و دلنشین، سن صدایش به 70 سال می‌خورد، گوئی منتظر بود که به خانه‌اش بروم اما با عرق شرمی که بر پیشانی‌ام نشسته بود، خواستم صحبتمان را تلفنی ادامه دهیم، راضی بود، از لحن صدایش می‌شد خواند که 32 سال‌است که راضی‌ است.

دست و پایم را گم کرده بودم، با وجود اینکه می‌دانستم چه می‌خواهم بپرسم، اما تردید داشتم و در ذهنم با کلمات بازی می‌کردم که بهترین واژه‌ها را برای خطاب کردنش انتخاب کنم، پرسیدم، سرکار خانم گوهر جعفری از محرم سال 61 چه خبر؟ گوئی دست گذاشته بودم روی آن سئوالی که منتظر شنیدنش بود، صدایش را صاف کرد و زبان به سخن گشود.

چند روز قبل از عاشورا رفت و دیگر نیامد

همسرم مربی تاکتیک بود که برای آموزش به رزمندگان جبهه به کردستان و مناطق جنگی می‌رفت، ما هر سال در دهه محرم در خانه سفر عزاداری پهن می‌کردیم، چند روز قبل از عاشورا آمد و گفت، من برای عملیات محرم به جبهه می‌روم و تا روز عاشورا  برمی‌گردم، گفتم پسرم که توی عملیات هست، تو دیگر بمان، همسرم رفت اما...

روز تاسوعا برادرم از جبهه با من تماس گرفتند، گفتند خواهرم دعا کنید این عملیات با بقیه عملیات‌ها فرق می‌کند، دلم آرام بود، می‌دانستم آقا محمدعلی که در جبهه حضور دارد، مراقب اسماعیل، پسرم هست.

عصر تاسوعا در حیات خانه تنها نشسته بودم و نگرانی در دلم موج می‌زد، خوابم برد، در خواب دیدم که کسی از خانه‌ام چیزی می‌برد، به دنبالش دودیم اما نتوانستم به او برسم، زمانی که به درگاه خانه برگشتم دیدم اطراف درگاه خانه، پارچه‌های مخمل سبز و قرمز آذین بسته شده، پیش خودم گفتم که کاش به جای اینکه این‌ها را به اینجا بزنند به دختران جوان دم بخت محل می‌دادند، خانم‌هائی با چادرهای سیاه به من گفتن که این پارچه‌ها برای مراقبت از تو است.

از خواب بلند شدم دلم آشوب بود و به دلم افتاده بود که همین لحظات است که خبر شهادت همسر یا فرزندم را به من بگویند، روز عاشورا برای عزاداری به امام‌زاده نرمی رفتم و بعد از ظهر به هلال احمر و پرس‌وجو کردم که شهدائی را که آوردند، کجا هستند؟ گفتند به بیمارستان برو، به چند بیمارستان سر زدم چند نفری را به اسم اسماعیل دیدم اما هیچ‌کدام پسرم نبودند.

زمانی که داشتم از بیمارستان خارج می‌شدم، یکی از دوستان پسرم را دیدم که از احوال من پرسید، گفتم که از همسر و پسرم بی‌خبرم، او به دنبال کسب خبر به هلال احمر رفت و زمانی‌که خبر شهادت هر دو ی آن‌ها را شنیده بود، حالش بد و بستری شده بود.

من چشم‌انتظار خبر از او، روی پله‌های هلال احمر نشسته ‌بودم، نزدیک غروب بود که به خانه برگشتم و دخترهای بردارم را دیدم که روسری سیاه به سرکردند، نتوانستم در خانه بمانم، به مسجد رفتم و خانمی به من گفت، خوش به سعادتتان، انشالله هر دو را با هم می‌آورند، زمانی که این صدا را شنیدم، بند دلم پاره شد.

از مسجد بیرون زدم و به خدای خودم گفتم که خدایا یعنی هر 2 در را به رویم بستی؟ زمانی‌که به خانه رسیدم، آقایی به درگاه در نزدیک شد و گفت، خانم حیدری، تبریک می‌گویم....

صدایش بعض‌آلود بود و اشک کلامش را برای چند لحظه قطع کرد، و من در دل می‌گفتم که خدایا چه امتحان سختی از من می‌خواهی، سخت و دل‌گیر است که در میان اشک مادر شهید بخواهی که حرفش را ادامه دهد...

آقا محمدعلی خانه نو مبارک...

صبح روز بعد از طرف سپاه به دنبالم آمدند، من را به مکانی بردند که پیکر 700 شهید در آنجا بود و به دلیل تعداد زیاد شهدا، پیکرشان را روی هم گذاشته بودند، همسرم را نشانم دادند، صورتش را باز و خاک‌ها را از صورتش پاک کردم و گفتم، آقا محمدعلی خانه نو مبارک...

بعد از آن چیزی دیگر نفهمیدم تا در بیمارستان به هوش آمدم، وقتی حالم بهتر شد به خانه رفتم، از دوستان پسرم خواستم که به پسرم بگویند بیاید تا در مراسم تشییع پیکر پدرش حضور داشته باشد، هر کدام از این جوانان به سمتی رفتند... شب پیکر شهدا را به مسجد آوردند، زمانی که به مسجد رفتم، پیکر بدون جان پسرم را کنار پیکر همسرم دیدم.

همسرم بی‌قرار رزمندگانی بود که رفتند و خبری از آنان نداشت

همسر و مادر شهیدان محمدعلی و اسماعیل حیدری نبی، گوئی پارچه‌ای به دست گرفته و آئینه زندگی‌اش را با اشک‌هایش پاک می‌کند، نفسی عمیق می‌کشد و به خاطرات قبل از شهادت همسر و پسرش بازمی‌گردد، گوئی همین لحظه بود که عاشق شده، می‌گفت، اخلاق آقا محمدعلی خیلی خوب بود، 32 سال است که افسوس می‌خورم که ای کاش گاهی صدایش را برایم بلند می‌کرد، یادم می‌آید هر زمانی که از جبهه برمی‌گشت، به دختر کوچکمان که آن‌وقت 3 ساله بود، می‌گفتم، مریم بابا این بار نزدیک بود که بی‌بابا شوی و می‌نشست و خاطراتش را برای من و بچه‌ها تعریف می‌کرد.

یک ‌شب در مرخصی بین عملیات محرم که از جبهه برگشته بود، بی‌قرار بود، پرسیدم پسرعمو چرا بی‌قراری و نمی‌خوابی، گفت در این عملیات 700 نفر از رزمندگان رفتند اما یکی برنگشت...

قبل از این عملیات، ماه‌های زیادی به جبهه رفته بود اما هیچ‌گاه کوچکترین خراشی بر نداشته بود و قسمتش بود که با پسرم به فاصله یک روز پرواز کنند، من همسر و فرزندم را تقدیم این انقلاب و نظام کردم، اما امان از دل زینب(س)...، من فقط 2 شهید دادم اما امان از دل زینب که شهادت عزیزانش را در محشر عاشورا دید و بعد از آن اسیر شد.

آن روز اصفهان زلزله بود

پرسیدم که از حال و هوای 25 آبان سال 61 در اصفهان برایمان صحبت کنید، گفت: آن روز اصفهان زلزله بود، خاطرم هست که هر وقت فردی فوت می‌شود به آقا محمدعلی می‌گفتم، پسرعمو چرا من را به تشییع جنازه نمی‌بری؟ گفت: خیالت راحت باشد، زمانی که من می‌میرم اصفهان تکان می‌خورد، این جواب آقا محمدعلی در ذهنم تعجب بر‌انگیز بود، اما روزی که برای تشییع پیکر او و اسماعیل، ما را میدان امام بردند، دیدم که چه جمعیتی برای وداع با آن‌ها آمده است و انگار گردی از غزا را بر مردم اصفهان ریخته بودند و تا گلستان شهدا حتی جای سوزن انداختن هم نبود و تنها ذکری که آن روز بر لب داشتم شکر خدا بود.

سعی کردم کمی فضای مصاحبه را عوض کنم، از مادر شهید پرسیدم که به جوانان امروز پند مادرانه بدهد، گفت: جنگ نظامی سال‌ها پیش تمام شده اما امروز جوانان ما درگیر جنگ نرم شدند، از ما که گذشت اما مسئولان به فکر جوانان باشد.

گنجینه‌هائی در کوچه پس کوچه‌های حماسه‌ساز اصفهان

مادران و پدران شهدا، گنجینه‌هائی ارزشمند هستند که در همین حوالی و در کوچه پس کوچه‌های حماسه‌ساز اصفهان، در کنار ما نفس می‌کشند و آنقدر عاشقانه با معبود خود معامله کردند که زمانی‌که پای صحبت‌های دلنتشین آن‌ها می‌نشینیم، جز آرامش و صبوری واژه دیگری در ذهنمان طنین‌انداز نمی‌شود.

و شهدا رو به سمت قبله عاشورا رفتند تا ما بمانیم و همانند بانوی کربلا، زینب‌وار راهشان را ادامه دهیم، باشد که در این روزهای تیره قرن بیست و یک، شاهد ظهور درمان درد‌ها و آلام‌ها، منجی عالم بشریت باشیم و در راه نشر ارزش‌های راه شهدا به اندازه‌ای کوشا باشیم که فردا روزی شرمنده نگاه آنان نشویم.

روحشان شاد و راهشان پررهرو باد...

گفت‎‌وگو از زینب کلانتری

انتهای پیام/ ب

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon