اهواز| حکایت روزنامهفروشی ۳۷ ساله ننه جواد؛ درآمد روزنامهفروشی دیگر کفاف زندگی نمیدهد
پیرزن شروع میکند به صحبت کردن و میگوید: مرا ام جواد صدا میزنند( مادرِ جواد). این دکه روزنامه فروشی را ۳۷ سال است که خانواده ما دارد؛ البته از همان۳۷ سال پیش این دکه اینجا نبوده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، هر روز که مسیر دانشگاه به دفتر خبرگزاری را طی میکردم نگاهم به دکه روزنامهای زرد رنگی میافتاد که همیشه همان جا بود. تقریبا هر روز همین مسیر را طی می کردم؛ یک روز خوشحال، یک روز غمگین و یک روز بیتفاوت از کنار او میگذشتم و هیچ وقت توجه نمیکردم که زنی با پوشش عربی در دکه برای فروش روزنامه نشسته است.
از همان روز یک جور دیگر از کنار دکه میگذشتم؛ با یک دنیا سوال و چرا در ذهنم هر روز خیابان را عبور میکردم و از دانشگاه به محل کارم میرفتم اما ذهنم آن سوی خیابان اسیر بود و من در سویی دیگر. دوست داشتم کنارش بنشینم؛ از همان فلاسکی که برای خودش چایی میریخت برای من نیز یک لیوان چای قند پهلو بریزد و قصه زندگی اش را که میگوید غصه بخورم.
بالاخره امروز سراغش رفتم؛ از همان برش دایرهوار شیشه سلام کردم و گفتم خبرنگارم. فکرش را نمیکردم بگوید کدام روزنامه و خبرگزاری اما پرسید و کارتم را خواست. نشانش میدهم و مرا به داخل دکه دعوت میکند. عبایش را سر میکند و با لبخند میخواهد بداند از او چه سوالاتی دارم. شروع میکند به صحبت کردن و میگوید: مرا ام جواد صدا میزنند( مادرِ جواد). این دکه روزنامه فروشی را 37 سال است که خانواده ما دارد؛ البته از همان37 سال پیش این دکه اینجا نبوده و در سالهای دور در فلکه مداد بود اما از همان ابتدا و از زمانی که شوهر مرحومم زنده بود ما روزنامه میفروختیم.
وی درباره خرید روزنامه توسط شهروندان ادامه میدهد: در سالهای گذشته روزهایی بود که گاهی از یک روزنامه دو گونی فروختهام اما اکنون مردم مانند گذشته روزنامه نمیخوانند و تعداد خیلی کمی مانند5 الی20 عدد از بعضی روزنامهها برای فروش میآورم. این روزها مردم تا بیدار میشوند برای اطلاع از اخبار به سراغ گوشیشان میروند نه روزنامه.
از ام جواد که میپرسم تا چند کلاس درس خوانده است با کمال تعجب پاسخ میدهد که بیسواد است اما تصویر نامِ تمام روزنامهها را میداند؛ با انگشتانش شروع به شمارش و گفتن نام روزنامههای کشوری و استانی میکند و تقریبا نام تمام روزنامهها را میگوید.
وی میافزاید: چند ماهی است که اصلا فروش نداریم؛ این دکه تنها منبع درآمد خانه من است. دخترم را با پول همین دکه به خانه بخت فرستادم اما اکنون بازار کساد است و کمتر کسی روزنامه میخرد.
ام جواد عنوان میکند: چند روزی است که بیمار بودم اما دکه پول دکتر و داروهایم را در نمیآورد. ما بیمه نیستیم و درآمدمان نیز در روز بسیار کم است. چند روز برای فروش در دکه حضور نداشتم اما دوباره بازگشتم؛ بالاخره چرخ زندگی باید بچرخد و ماییم که باید آن را به چرخش دربیاوریم.
وی درباره روزنامهها خاطر نشان میکند: گاهی اوقات از روی صفحه یک روزنامهها متوجه میشوم که برخی از آنها درباره یک موضوع کار کردهاند.
ساکت میشود و از من درخواست میکند تا پیش از سرد شدن چایم را بنوشم. در خیالم در روزهای رفتهاش سفر میکنم؛ از نگاهش دنیا را میبینم و تنها انتظاری تلخ را به جای چای سر میکشم.
در همین حین رهگذری میآید و روزنامهای را که برایش گوشهای کنار گذاشته بود میدهد. نمیدانم دقیقا دکه ام جواد چه داشت که مرا به خیال پردازی وا میداشت ولی نمیتوانستم مادرانی غم زده از روزهای گرم و سرد زندگی را؛ در پی روزی حلال با همتی از جنس مردانگی اما با لطافت زنانه تصور نکنم. یعنی چند ام جواد و چند دکه در شهر کوچک من بود که از دل سرگذشت آنان خبر نداشتم و یا بیتفاوت عبور میکردم؟
گزارش و عکس از زینب مرزوقی
انتهای پیام/ش