نگاهی به کتاب حوض شربت/ سوژه‌ای برای ساخت ساعت‌ها سریال جذاب از تاریخ معاصر

نگاهی به کتاب حوض شربت/ سوژه‌ای برای ساخت ساعت‌ها سریال جذاب از تاریخ معاصر

ماجراها و اتفاقات حوض شربت می‌تواند دستمایه ساخت یک سریال بسیار جذاب تلویزیونی باشد که مخاطبان فراوانی را به خود جلب و ماجراهای عجیب و جالبش ساعت‌ها آنها را میخکوب کند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، کتاب حوض شربت نوشته مریم قربان‌زاده روایت داستانی زندگی مشترک بتول باوقار و اسماعیل فردوسی پور از سال 1317 تا سال 1360 است. این کتاب با جذابیت نامش شروع می‌شود و اینکه این حوض شربت، حوضی است در بهشت یا در این دنیا هم می‌توان سراغی از آن گرفت؟ کمی که کتاب جلو می‌رود خواننده متوجه می‌شود که این حوض شربت چشمه‌ای خنک در فردوس است؛ نه فردوس آن دنیا که فردوس همین زمین خاکی، شهری در ایران که برای ساکنانش و به خصوص قهرمانان کتاب کم از فردوس برین ندارد و حوض شربتش با آب شیرین و خنکش انگار که از بهشت می‌آید و جان‌های خسته را تازه و زنده می‌کند. روایت این کتاب از کودکی‌های بتول و شیخ اسماعیل فردوسی پور در فردوس شروع می‌شود؛ اینکه چه طور اسماعیل جوان و بسیار باهوش علارقم مخالفت‌های خانواده‌اش تصمیم می‌گیرد طلبه شود و چه طور بتول پرانرژی و جوان که ماجراهای عجیبی مثل آمدن هوو بر سر مادرش و مرگ عجیب خواهرش را پشت سرگذاشته و تمام امید و زندگی مادرش است، راضی به ازدواج با یک شیخ جوان می‌شود.

کتاب با قلمی بسیار روان و جذاب شروع می‌شود و پرکشش و جاندار پیش می‌رود و هیچ یک از ماجراهای کتاب خواننده را خسته و دلزده نمی‌کند و به قدری ماجراهای عجیب و جالب برای بتول و اسماعیل پیش می‌آید که خواننده نمی‌تواند و نمی‌خواهد کتاب را لحظه‌ای زمین بگذارد مبادا بخشی از ماجراهای کتاب را از دست بدهد.

هرچند حوض شربت روایت داستانی زندگی مشترک بتول و شیخ اسماعیل است اما بیشتر این روایت دانای کل نویسنده به بتول نزدیک است و خانم نویسنده غالباً کنار بتول ایستاده و احوالات و ماجراها را نزدیک به او روایت می‌کند. اینکه یک زن چگونه می‌تواند با توجه احوالات مادرش به دنبال همسرش به دیار غربت برود و از همه چیزش بگذرد و هر سختی را به جان بخرد تا در کنار همسری باشد که در ایران ممنوع المنبر شده و می‌خواهد خودش را به نجف و کنار روح الله موسوی خمینی برساند. در این راه این زن در سختی‌های فراوانی را همراه با کودکانش متحمل می‌شود؛ سختی‌های نفس گیر مثل مسافرت قاچاقی از ایران به نجف که بخشی با ماشینی است که او با کودک شیرخوارش باید خودش را بین صندلی‌ها جاساز کند، تا پیاده روی‌های شبانه با دو کودک و سر کردن در بیغوله‌هایی در روز برای جام سالم به در بردن و به قدری این ماجراها عجیب و بهت آور است که نمی‌توان پیش بینی از ادامه ماجرا داشت. بعد از آن زندگی در نجف است در همسایگی با امام خمینی و مراوداتی که همسران مبارزان و مجاهدان ترک وطن کرده با بیت حضرت امام دارند و راوی چنان روایت‌های دست اولی از این مراودات و همسر و عروس آقا می‌دهد که شاید در کمتر کتابی چنین اطلاعاتی به دست بدهد.

 این همسایگی و مراوده تا ایران و جماران هم ادامه پیدا می‌کند و جزئیات جالب و خواندنی از روزهای پیروزی انقلاب از وضعیت خانواده یک روحانی نزدیک به امام و در حزب جمهوری اسلامی می‌دهد. ماجراهای کتاب حوالی سال 1360 پایان می‌یابد. روزهایی که شیخ اسماعیل در اثر انفجار هفتم تیر ساختمان حزب جمهوری اسلامی به شدت مجروح شده و ترکش‌های باقی مانده در بدنش او را تا مرز مرگ می‌برد و باز هم این همسر فداکارش است که حتی با فرزندانش کوچکش پشتیبان و در کنار او باقی می‌ماند.

ماجراها و اتفاقات حوض شربت بیش از آن است که بتوان در یک یادداشت به آن پرداخت و به عقیده نگارنده این سطور، می‌توان دستمایه ساخت یک سریال بسیار جذاب تلویزیونی باشد که مخاطبان فراوانی را به خود جلب و ماجراهای عجیب و جالبش ساعت‌ها آنها را میخکوب کند. سریالی که هم ماجراهای خانوادگی جذابی دارد، هم الگویی از زندگی ساده و بی آلایش یک زن را به نمایش می‌گذارد و هم اطلاعات دست اولی از تاریخ معاصر ایران را در خود دارد.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:

ساعت داشت به 12 نزدیک می‌شد. سر دسته‌ها 150 مسافر بزرگ و کوچک را در 15 تاکسی جا دادند و قطار ماشین‌های فرسوده رو به آن سوی مرز ایران را ترک کرد شیخ اسماعیل و بچه‌ها با سه مسافر دیگر در صندلی عقب نشسته بودند بتول کف ماشین جلوی پای شوهرش نشسته بود جایش از آنچه درباره تنگی قبر شنیده بود هم تنگ‌تر بود با این وجود یاد حرف‌های مادرش افتاد که می‌گفت: «تو به عمه‌ات رفته‌ای ریزه و قلقلی». این ریزه بودن حالا به کارش آمده بود اما از آن دختر قلقلی، اندامی لاغر مانده بود و بدنی نحیف.

 نور اندک مهتاب تاریکی را کمتر کرده بود جز چراغ ماشین‌ها که یکی در میان روشن بود، نوری دیده نمی‌شد. این چراغ‌ها هم باید به زودی خاموش می‌شدند. تکان‌های ماشین که از بیراهه حرکت می‌کرد گاهی چنان زیاد می‌شد که سر بتول گیج می‌رفت. گرد و غبار از لای درزهای ماشین که هر کدام به قد انگشتی باز بود - داخل می‌شد و ریه‌هایش پر می‌شد از بوی خاک و بنزین و دود ماشین. بتول چیزی نمی‌دید جز سقف پاره پوره ماشین. فکر می‌کرد ماشین دارد دور خودش می‌چرخد و پیش نمی‌رود.

مجتبی بهانه شیر گرفته بود مدام دستهای پدرش را چنگ می‌زد و به دنبال بتول سر می‌چرخاند بتول چگونه می‌توانست در آن تنگنا که مثل روزنامه مچاله شده گیر افتاده بود دستش را باز کند، بچه را روی پا بگیرد و شیرش بدهد؟ اسماعیل انگشتش را به لبهای بچه کشید مجتبی حریصانه لب تکان داد و سر چرخاند تا آن را به دهان بگیرد. بالاخره با مکیدن انگشت پدر خوابش برد...

کتاب «حوض شربت» نوشته مریم قربان زاده را نشر ستاره‌ها منتشر کرده است. کتاب «خاتون و قوماندان» دیگر کتاب پرطرفدار این نویسنده است که توسط نشر ستاره‌ها منتشر شده است.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران