«گلِ خارِ زندگی»؛ نمایشنامه‌ای که مرحوم عسگراولادی نوشت


«گلِ خارِ زندگی»؛ نمایشنامه‌ای که مرحوم عسگراولادی نوشت

خبرگزاری تسنیم: از حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان،نمایشنامه‌ای در سه پرده برجای مانده به نام «گلِ خارِ زندگی»، حاصل دوران حبس که در شهریور سال ۱۳۵۱ در تهران، در چاپخانه شمس با همکاری شرکت سهامی انتشار - که به گروه‌های ملی‌گرای مذهبی نزدیک بود- منتشر شد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم به نقل از مهر، از حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان، که سیاستمداری بازاری بود و می‌گفت «اسب سیاست را باید با افسار تقوای الهی سوار شد»، نمایشنامه‌ای در سه پرده برجای مانده به نام «گلِ خارِ زندگی»، حاصل دوران حبس که در شهریور سال 1351 در تهران، در چاپخانه شمس با همکاری شرکت سهامی انتشار - که به گروه‌های ملی‌گرای مذهبی نزدیک بود- منتشر شد.

به جبران انجام ندادن وظیفه پدری
«البته که در هر گروه خوب و بد وجود داره. صنفی که خوب مطلق و بد مطلق باشه نداریم و اینو هم قبول دارم که در بین پولدار‌ها کمتر خوب پیدا میشه، ولی چون با اون‌ها سر و کار دارم میدونم خوب نسبی در بینشون هست.» خالق شخصیت محمد آقای نمایشنامه «گلِ خارِ زندگی» که این دیالوگ را برای یک کارمند شرکت خصوصی نوشته، آن سال‌ها با اسدالله لاجوردی داشت در زندان اوین آیات و روایات اقتصادی را استخراج و مطالعه می‌کرد و از همانجا بود، در اواسط دهه 50 که به گفته او «اندیشه اقتصاد اسلامی» در ذهنش شروع شد؛ در اوایل دهه 60 شد وزیر بازرگانی دولت و در همه این سال‌ها جز زعمای جناح بازار بود. او بود که جلوی دولتی شدن تمام و کمال بازرگانی ایستاد و چنانکه می‌گفت نه علاقه‌ای به اقتصاد متمرکز سوسیالیستی داشت و نه باوری به تجارت آزاد. در ذهنش اقتصاد اسلامی یا تجارت اسلامی بود، به تعریفی که داد در آن همه چیز بینابین است، هر جا ضرورت دارد، دولت تجارت می‌کند و آنجا که غیر‌ضروری است، بخش خصوصی می‌آید.
تاریخ ایرانی می نویسد: عسگراولادی در مقدمه این نمایشنامه آورده «به جبران انجام ندادن اجباری وظیفۀ تربیت و سرپرستی فرزندان»‌اش این اثر را نوشته و تقدیم کرده به «مادر فداکارشان که این وظیفه را بیش از پیش به عهده گرفته است و عزیزانم مهدی، محمد و علی». عسگراولادی 40 ساله، 8 سالی بود در پی ترور حسنعلی منصور توسط هیات‌های موتلفه اسلامی، در زندان بسر می‌برد و چنانکه اطرافیانش گفته‌اند این نمایشنامه را نوشت تا پیام‌هایی اخلاقی به فرزندانش منتقل کند؛ گفته شده جز این، دو نمایشنامه دیگر هم دارد، منتهی آن‌ها هرگز مجال انتشار نیافتند. همین کتاب 168 صفحه‌ای هم مغفول ماند، چنانکه کمتر کسی به یاد دارد این سیاستمدار تازه درگذشته موتلفه‌ای، روزگاری دست به نوشتن نمایشنامه برد تا در عزلت زندان، راهی برای گفت‌وگو با فرزندانش بیابد. خصلتی که در میانه میدان سیاست هم همراهش ماند؛ نامه‌نگاری‌هایش با فعالان سیاسی، خاطره‌برانگیزترینش با رضا خاتمی، دبیرکل وقت جبهه مشارکت در سال 81 و آخرینش با هفت فعال اصلاح‌طلب در سال 91.

پرده اول: پروین خانم و سه فرزندش
عسگراولادی را بیشتر با این نامه‌نویسی‌هایش می‌شناسند؛ یادی نشده از آن نمایشنامه‌نویسی‌اش. نمایشنامه‌ای که سه پرده دارد با نام‌های گل، خار و باغبان. نمایشنامه درباره خانواده محمد آقا و پروین خانم است که سه فرزند دارند؛ محمود 6 ساله، زهرا (زری) 4 ساله و احمد که تازه به دنیا آمده است. نمایشنامه با گفت‌و‌گوی پروین خانم که در دوره نقاهت زایمان به سر می‌برد و پسرش محمود شروع می‌شود که تصویری می‌دهد از زندگی خانواده یک کارمند شرکت خصوصی؛ محمود از خانه خارج می‌شود و پسر همسایه را می‌بیند که یک کیف قشنگ در دست دارد؛ گریه‌کنان به خانه می‌آید:
محمود (در حال گریه و با صدای بلند): مامان، مامان، یالا. یالا. من کیف میخوام. من مدرسه. یالا.
مادر: تو این بدبختی کی کیف مدرسه رو یادت داده؟ خدایا چه کنم؟
محمود: جعفر کیف داره. میخواد بره مدرسه. منم میخوام. یالا. یالا.
مادر (درحالیکه می‌گریست): آخه محمود جون، بابای بیچارت پول نداره. هر چی تونسته قرض و قوله کرده و خرج حکیم و دوای من کرده. هنوز پول مامارو ندادیم. آخه اون مدرسه‌ای که جعفر میخواد بره پولیه. کیف و کتابت هم پول میخواد. بابای جعفر پول داره. بابای بیچارت که نداره.
در میانه این جدال مادر و فرزند که پایان صحنۀ اول پرده نخست است «پدر درحالیکه نان و مقداری گوشت و یک پاکت کوچولو سیب و پاکت دیگری شیرینی در دست دارد، با چهره‌ای مغموم ولی با لبخند وارد اطاق شد.» در صحنۀ دوم دو فرزند خانواده بهانه می‌گیرند، یکی سه‌چرخه می‌خواهد و دومی عروسک گنده.
مادر (درحالیکه از ناراحتی می‌لرزید، با صدای بلند گفت): کوفت گرفته‌ها. بیچاره رو ولش کنین. بذارین یه دقه بشینه. حالا اگه بتونه شکمتونو سیر کنه خیلیه، چه برسه اینکه تو سه‌چرخه میخوای، اون عروسک گنده. من یه پیرهن شوراشور ندارم. پس فردا میخوام برم حموم هنوز نه برنج داریم، نه روغن، نه پول و پله‌ای که بتونیم چیزی بخریم. بالاخره اونا که چشم روشنی دادن که باید برا حموم زایمون دعوت کنم. خدایا چه کنیم؟ الهی خودت درس کن.»
عسگراولادی تاجر، بازاری زندانی، داستان خانواده‌ای را نوشته که در چنین نداری و تنگدستی بسر می‌برند؛ خانواده‌ای که مادربزرگ برای دعوت از ده، پانزده نفر برای حمام زایمان، از خانباجی سیصد تومان قرض گرفت «تا دو ماهه بهش رد کنیم و خوبیش اینه که خانباجی منفعت نمی‌گیره. فقط خودمون سی چهل تومن روش میذاریم بهش برمیگردونیم.» در این دیالوگ‌ها، ردپایی از نظام فکری اقتصادی در حال شکل‌گیری عسگراولادی می‌توان دید، همچون قرض پول بدون «منفعت» و نظام تربیتی که در لابه‌لای گفته‌های شخصیت‌های نمایشنامه گنجانده شده و نه به اشاره که به تصریح جملات اخلاقی شعارگونه‌ای دارد. وقتی محمود می‌پرسد: «بابا جون چرا ما هیچ وقت مهمون نداریم؟ اون روزی که رفته بودیم خونه عمه صغری اون پری سیاه سوختۀ لوس بهم گفت شما هیچ وقت مهمون ندارین و ما همش مهمون داریم، و شما دل‌گنده‌ها میاین میخورین میرین خونه‌تون. چرا ما مهمون نداشته باشیم؟ که منم به اون بگم دل گنده، باباجون مهمون بیارین. من میخوام به پری بگم پری خیکی.»
مادر (درحالیکه خود را عصبانی جلوه می‌داد): خفه شو بچه. چه پررو. بچه هر حرفی رو می‌شنفه که نمیاد بگه.
پدر: محمود حق داره. بچه اس. او که از گرفتاری‌های ما خبر نداره. او هر چی دیگرون دارن میخواد حتی مهمونم که دیگرون دارن میخواد تو خونه‌اش داشته باشه. اون پری خواهرزادمم بچه اس. و به محمود سرکوفت زده ناراحتش کرده و ما باید بذاریم بچه درد دلشو بگه. و تا اونجا که میتونیم نذاریم ناراحتی در خودش نیگه داره چون ممکنه عزیزم اسباب ناراحتی‌های روحی بشه.
پدر در ادامه به محمود می‌گوید: «بزرگان گفتن یکی از راه‌هایی که آدم باید ادب یاد بگیره، از کارای بی‌ادباس، یعنی یه بی‌ادبو که دیدی کار بدی کرد و دیدی بد و برخلاف ادبه شما دیگه اون کارو نباید بکنی. برا همین گفتن (ادب از که آموختی از بی‌ادبان) بازم باید بدونی که مهمون دوست خداس. و نباید دوست خدا رو باهاش بدرفتاری نموده و اذیتش کرد.»

پرده دوم: بدبیاری های محمدآقا
پردۀ دوم شرحی است از بدبیاری‌های محمد آقا در دفتر شرکت خصوصی؛ به او می‌گویند پولی که چند روز پیش می‌بایست به کرمانشاه بفرستد، به کرمان فرستاده و شرکت حدود پنج هزار تومان منفعتش را از دست داده یا به تعبیری ضرر کرده است. بدبیاری دوم این بود که محمد آقا وقتی از صندوق شرکت پول برداشته تا به بانک ببرد، در صندوق را قفل نکرده و حالا صندوق با موجودی مقداری اختلاف دارد. مدیر شرکت هم گفت هیچ کدام از کارمندان شرکت مخصوصا محمد آقا حق ندارند به خانه بروند و باید در شرکت بمانند. در همین گیرودار، سروکله محمود – پسر محمد- در شرکت پیدا می‌شود: «باباجون. باباجونم. مامان حالش بهم خورده همش گریه می‌کند. با خانم بزرگ اومدم. مامان گفته حموم زایمون نمیخوام. باباجون منم سه‌چرخه نمی‌خوامو اگه نیای مامانو و نی نی هر دو میمیرن.» مدیر شرکت اجازه می‌دهد کارمندان شرکت را ترک کنند؛ گرچه بعدا مشخص می‌شود که اشتباه در ارسال پول مربوط به متصدی شعبه بانک بوده و اختلافی در موجودی دفتر و صندوق وجود ندارد.
در خانه بحثی در می‌گیرد سر خوش‌قدم یا بدقدم بودن نوزاد و اینجاست که عسگراولادی چند دیدگاه را از زبان شخصیت‌های نمایشنامه‌اش مطرح می‌کند:
مادربزرگ: اینکه میگن بچه‌ای که در عین فقر و گرفتاری به دنیا بیاد، خوشبخت میشه و چه بسا دیگرون رو هم خوشبخت میکنه. یعنی چه؟
مادر (پروین خانم): آقا منم یه چیز دیگه‌ای شنیدم. میگن بچه‌ای که در نعمت و ناز به دنیا بیاد چه بسا دچار گرفتاری‌های سختی میشه. یعنی چه؟
پدر (محمد آقا): تا اونجا که من میدونم بچه‌ای که در حالت فقر و گرفتاری بدنیا بیاد، و از روز اول با گرفتاری دست به گریبون باشه، آماده میشه که خودشو و جامعه‌شو سعادتمند کنه. و اونی که در ناز و نعمت بدنیا میاد و عزیز دردونه بارش میارن، برای هیچ ناراحتی آمادگی نداره. یعنی تربیت نشده. ناچار خودش بدبخت میشه و چه بسا جامعه‌شو هم دچار گرفتاری‌هایی میکنه. شاید حرفی که به ابوذر غفاری نسبت میدن مربوط به یه قسمت از همین باشه که فرموده «در شگفتم از کسی که در خانه‌اش وسیلۀ معاش ندارد چرا با شمشیر آخته‌اش از خانه برای گرفتن حقش خارج نمی‌شود.»

پرده سوم: شرح یک شب نشینی
پرده سوم نمایشنامه عسگراولادی شرح شب‌نشینی خانواده محمد آقا با علی آقا، دوست و همکارش و بدری خانم همسر علی است. شخصیت علی در نمایشنامه، صراحتا پیام‌های اخلاقی می‌دهد؛ از نوعی ایدئولوژی فکری دفاع می‌کند، مدافع نظام اقتصادی غیروابسته است و باصطلاح کاراکتر چیزفهم نمایشنامه است.
علی آقا در دیالوگی مخالفتش را با واردات اجناس و کالا از خارج نشان می‌دهد؛ این به نظام فکری نویسنده باز می‌گردد که نظر به بازار وطنی دارد و اقتصادی متکی به خود. (علی آقا): «یادمه یه وقت پدر خدا بیامرزم می‌گفت: بچه‌تون اگر پسر بود خواست بازی کنه ساختن اطاق گلی یا سایه‌بون زدن، چیز کاشتن تو باغچه، دکونک درست کردن و امثال اینا رو یادش بدین. و اگر دختر بود، قنداق کردن، باز کردن، شستن عروسکشو و همینطور سفره پهن کردن برا عروسکهاشو و دوختن و شستن لباس اونارو یادش بدین) اصل حرفت درسته. ولی لازم نیست که آدم عروسک ساخته بخره، باید تو خونه با کهنه و آشغال درست کنه، یه تیکه پارچه قشنگ هم روش بکشه و چند تیکه پارچه هم بده واسه دوختن لباس، قنداق درست کردن و چیزای دیگه. ولی خریدن عروسک‌های ساخته، مخصوصا اونا که از خارجه میاد که آدم باید گول این ملت فقیر و به یه ملت ثروتمند بده برا عروسک!!! من که نمی‌کنم.»
همین علی آقا، پسرش را در مدرسه دولتی اسم‌نویسی کرده، چون هم پول مدرسه ملی را ندارد و هم معتقد است آن مدارس «شرکت سهامی تجارتی فروش معلومات» هستند: «داداش واسه اینکه پول خیلی زیادی میخوان. البته بیشتر مردم فکر میکنن مدارس ملی یعنی «شرکت سهامی تجارتی فروش معلومات» و واقعا هم خیلی‌هاشون اینجورن. ولی باید انصاف داد که بعضی‌هاشونم واقعا راه سالم و اطمینان‌بخشی رو برا آموزش و پرورش کودکان کشور در پیش گرفتن که واقعا میشه گفت که آدمو به آینده فرهنگ مملکت امیدوار‌تر میکنن. اما همه مدارس چه اونایی که واقعا شرکت تجارتی هستند و چه اونایی که صادقانه در راه خدمت به آموزش و پرورش نسل جوان ما و غیرمستقیم در راه سعادت جامعه‌مون قدم برمیدارن هر دو دسته متفقن که بهشون از مجامع خیریه دولتی و ملی هیچ نوع کمکی نمیشه. یا اگر هم بشه در مقابل هزینه‌های لازم و توان‌فرسای امروزه خیلی ناچیزه که میشه گفت کمک نمیشه. و این مدارس خودشونو ناچار میدونن که با گرفتن شهریه‌های سنگین سرپا خودشون بایستن و بکارشون ادامه بدن. و بالاخره داداش میدونی ما که نداریم این پولارو بدیم.»
بحث محمد و علی، در ادامه به موضوع حفظ جایگاه مقام معلم می‌کشد، تا آنجا که علی مطالعه کتاب «جوانی پررنج» صاحب‌الزمانی را به محمد توصیه می‌کند: «آمارهای ارزنده و بررسی‌های جالبی در مشکلات و رنج‌های جوانان در آن انجام شده بود، گرچه آمار‌ها تقریبا مربوط به ده سال قبل است ولی آماری که نشان‌دهندۀ احتیاج مبرم به معلم و حتی میزان کسری معلم در آن ذکر شده کهنه‌شدنی نیست و بر طبق تحقیقی که ایشان در اون کتاب کرد سیر صعودی احتیاج به معلمو مشخص کرده و در این گفتگو حتی احتیاجی به اون آمار هم نمی‌بینم.»
در بخشی از دیالوگ‌ها که مشخصا با هدف تربیت کودک نوشته شده، پیام‌هایی آموزشی گنجانده شده است:
محمد آقا: هم در اخلاق اسلامی و روان‌شناسی امروزه هست که احترام به شخصیت کودک سبب رشد و سعادت او و آسایش بستگانشه... پذیرایی بچه مقدم بر پذیرایی بزرگترهاس.
علی آقا: ما بدونیم نباید بچه‌هامونو از جونور، لولو، تاریکی و امثال اینا بترسونیم. چون بیشتر اونا که در کوچکی ترسونده میشن در بزرگی به شکل یه نوع بیماری در اونا باقی میمونه.
علی و محمد دیالوگی دارند درباره سرمایه‌داران، که گنجاندنش در نمایشنامه تاجری که می‌گفت بعد از انقلاب با برخی از مصادره‌های اموال سرمایه‌داران مخالفت کرده، عجیب است:
علی آقا: محمد جون تو فکر می‌کنی این سرمایه‌دارا که همه چیشون پوله و حتی درباره اونها میگن که وقتی با بچه‌هاشون حرف میزنن یا نصیحت میکنن بعد که میخوان به اون حرف یا نصیحت اشاره کنن میگن «گنج دولار تورو نصیحت کردم ولی بالاخره حرفمو گوش نکردی» آیا تو واقعا فکر میکنی این عمل رو صرفا از جنبه انسانی و دینی انجام دادن یا نه چیز دیگریه؟ چه فکر میکنی؟
محمد آقا: البته که در هر گروه خوب و بد وجود داره. صنفی که خوب مطلق و بد مطلق باشه نداریم و اینو هم قبول دارم که در بین پولدار‌ها کمتر خوب پیدا میشه، ولی چون با اون‌ها سر و کار دارم میدونم خوب نسبی در بینشون هست.

چه کسی گفته تولید ثروت بد است؟
چهار دهه بعد از نوشتن این نمایشنامه و ذکر مواهب فقر، وقتی به نویسنده می‌گفتند سلطان بازار، این اسدالله عسگراولادی برادرش بود که پا جلو گذاشت و گفت «من را با او اشتباه گرفته‌اند... چه کسی گفته تولید ثروت بد است؟ چه کسی می‌گوید ثروت داشتن کراهت دارد؟... من به میلیاردر بودن خودم افتخار می‌کنم.» حبیب‌الله رفت سراغ فقرا و شد مسئول کمیته امداد امام خمینی؛ تا جایی که برادرش نقل کرده سه روز پیش از درگذشت هم می‌خواست از بیمارستان به کمیته امداد برود «بلکه بتواند کار کسی را راه بیاندازد.»
قطعا آن روزهایی که این بخش از نمایشنامه‌اش را می‌نوشت، در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید بعد از انقلابی که 6 سال پس از آن رخ داد، چنان مسئولیتی عهده‌دار شود: «(محمد آقا به مادرش) در دین ما اسلام راجع به نذر و واجب شدنش شرایطی معین کردن، یکی اینکه عملی رو که آدم نذر میکنه باید انجام دادنش بهتر از انجام ندادنش باشه و به خاطر رضای خدا باشه... در عصری که باسواد کردن مردم که یکی از موکد‌ترین موضوعات در دین اسلامه بودجۀ کافی وجود نداره و برای معالجۀ بیماران، پزشک و لوازم کافی وجود نداره. در زمانی که جوانان ما از جهت نداشتن امکانات تن به ازدواج نداده و اکثرا غرق در شهوات و آلودگی‌ها می‌شوند در زمانی که... چرا نباید نذر در مسیر صحیح اسلامی قراره بگیره؟ من از شما می‌پرسم اگر پولی که در هر ماه در دنیای اسلام صرف اینطور نذورات بی‌فایده میشه اگر در مصرف صحیح قرار بگیره شما فکر می‌کنید چند جوان از فساد نجات پیدا کرده و دارای زندگی می‌شوند؟ یا چند بیمار معالجه می‌شود؟ یا چند انسان بی‌سواد دارای معلومات می‌شود؟ و و و البته نذر‌ها و عادات و رسوم دیگری که بی‌فایده است بلکه مضر که در فرصت‌های آینده توضیح داده خواهد شد...»
احتمالا آخرین جمله نمایشنامه عسگراولادی نشان از آن دارد که نمایشنامه‌های دیگری می‌خواسته بنویسد که به «فرصت‌های آینده» موکول کرده و می‌توان حدس زد که اگر هم نوشته و منتشر نشده، آن‌ها هم نوشته‌هایی با این مضامین و پیام‌ها باشند. البته سال‌ها بعد خودش شد مسئول نهادی که صندوق‌های صدقات را در سطح شهر‌ها و روستا‌ها گسترد و ماهانه 15 میلیارد تومان از همین صندوق‌ها جمع آوری می‌کنند که گفته‌اند دفع بلا می‌کند و رفع بیکاری.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon